ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 17


فرزانه دو ماهی میشد که می رفت سرکار. پدرش شاغل در اداره کشتیرانی بود و فرزانه را بصورت آزمایشی با خودش می برد و برمی گردوند. روز اول که لباس فرم اداره رو پوشید، از یادم نمیره. تا حالا با چادر ندیده بودمش. صورت گرد و سفید فرزانه، در چادر عربی خیلی قشنگتر از همیشه بود. با چادر تو خونه راه می رفت و تمرین می کرد تا موقع حرکت، زیر دست و پاش گیر نکنه و زمین نخوره. چشمهای درشت و رژ لب ملایمی که زده بود، زیباییشو صد چندان میکرد. برای اولین بار از عشقم، نزدیک صدتا عکس گرفتم. واقعا تا حالا اونو اینقدر زیبا ندیده بودم. اونایی که حجاب رو اجباری کردند، فکر نکرده بودند که با حجاب نمیشه زیبایی زن رو مخفی کرد. شاید تنها بدی حجاب بین زنهای ایرانی این باشه که اکثر خانمها، وقتی می بینند، هیکلشون زیر چادر و مانتو معلوم نیست، دیگه حفظ تناسب اندام برایشان اهمیت نداره. بخاطر همینه که در کشورمان عمل بینی و بوتاکس وکاشت لب چند برابر جاهای دیگه دنیاست. تا حالا چند تا مسابقه ملکه زیبایی رو دیدم. یقین دارم اگر فقط ملاک داورها، زیبایی صورت بود، فرزانه من جزء برترینها بود...
در بدو کار قرار بود عشق من به عنوان ماشین نویس مشغول به کار بشه، اما مطمئنم همین زیبایی خارق العاده چهره، و تن صدای ظریف و رسا باعث شد، در کمتر از یک ماه به قسمت پیجر و اطلاعات سازمان منتقل بشه. کاری که خیلی راحت و بی دردسر بود، و فقط نیاز به یکنفر فوق العاده مرتب، دقیق و منظم داشت.
...
طبق معمول دوباره خونه مادرزنم بودیم. در یکسالی که ازدواج کرده بودیم، سرجمع یکماه خونه خودمون نبودیم. شغل فرزانه هم مزید بر علت بود که کمتر به خونه سر بزنیم. احساس می کردم یک خبرهایی هست. پدرزنم که همیشه در زیرزمین بود و گوشیش سال به سال زنگ نمیخورد، مرتب تلفن به دست داخل حیاط بود. سهیلا خانم که سال به سال با شوهرش صحبت نمی کرد، الان یکسره در گوشی با علی آقا جیک و پیک میکردند. ماهواره که بیست و چهارساعته روشن بود، الان دو روز بود که صداش در نیومده بود. چند بار متوجه شدم که وقتی وارد جمعشون میشم، موضوع صحبت رو عوض می کنند. حال فرزانه از همه بدتر بود. یکبار جریان رو پرسیدم که گفت چیز خاصی نیست. دیگه سوال نکردم. اگر لازم می دونستند که من در جریان باشم، حتما به من می گفتند. کنجکاوی داشت دیوونم می کرد ولی خودمو کنترل کردم و به روی خودم نیاوردم. فردای اونروز وقتی کارم تموم شد و برگشتم خونه پدرخانمم، متوجه شدم مهمون دارند. با عمو و زن عموی خانمم و سعید دامادشان دست دادم و خوش آمد گفتم. بعد از جریان استخر اولین باری بود که سعید را می دیدم. احوال سحرخانم رو پرسیدم که گفت خوبه. ناخوش احوال بود نیومد.
با اومدن خانواده عموی خانمم، جو سنگینتر شد. صحبتهای درگوشی عمو و برادرش و هم چنین زن عمو و مادرزن من عصبیم کرده بود. می دونستم هرچی هست، مربوط به این خانواده است. اما عقلم به جایی قد نمی داد. سعید فوق العاده عصبی بود، و به هر بهونه ای به خانواده زنش میپرید. اون وسط فقط من غریبه بودم. برای همین سعی میکردم بیشتر برم بیرون و خودمو با وانت شرکت سرگرم کنم. سر سفره شام سکوت عجیبی حاکم بود. همه بی صدا غذا میخوردند. فقط عموی خانمم زل زده بود یک نقطه و چیزی نمی خورد. براش غذا کشیدم و تعارف کردم. قاشق رو برداشت ولی نتونست خودشو کنترل کنه. همونجا زد زیر گریه. با صدای بلند گریه می کرد و میزد روی سرش. بدون اینکه بدونم جریان چیه گریه می کردم. نمی تونستم ببینم یک مرد با اون شدت گریه کنه. سر سفره همه زار می زدند. خان عمو سرشو گذاشت رو شونه ام و در حالی که هق هق می کرد، با لهجه ترکی گفت: رضا جان تو بگو با چه رویی برگردم آذربایجان؟. برم اونجا بگم چی؟ بگم دخترم کجاست؟ بگم سحر من الان یکهفته است شبها بغل کی میخوابه...
به سرش نگاه کردم. ریشه موهای عموی فرزانه کاملا سفید شده بود....ادامه دارد ...نویسنده : looti-khoor نقل از سایت لوتی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر