ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

لز با دختر خجالتی 1

من تنها دختر خونواده بودم و  از سه تا داداشام هم کوچیک تر بودم .  ته تغاری و یکی یدونه که همه دوستم داشتم . مثل اسمم زیبا بودم . تمام حرکات منو زیر نظر داشتند . هوامو داشتند . از بس مراقبم بودند و نمی ذاشتند با این و اون بپلکم خیلی خجالتی بارم آوردند ولی در عوض دختر درس خونی شده بودم . به جای نشست و بر خاست با دیگران و با این دختر و اون دختر پلکیدن و حرفای الکی زدن سرم لای کتابم بود . بابام یه دندانپزشک بود و در آمد خوبی هم داشت . مامانم اگه چاره می داشت میومد و کلاس درس  کنارم می نشست . من دختر لوسی بار نیومده بودم . خیلی درس خون و استثنایی یا همون تیز هوش بودم ولی کارای ساده ای رو که یه دختر باید انجام بده نمی تونستم و نمی دونستم . مثلا پختن غذا و آشپزی ساده . واسه این که مامان جونم دل نداشت که بهم کار بده و خسته ام کنه . وقتی نتیجه کنکور سراسری اومد و من در رشته پزشکی یکی از دانشگاهها که دو ساعت با شهرمون فاصله داشت پذیرفته شدم خوشحالی خونواده مخصوصا مامان پنج دقیقه بیشتر دوام نداشت . چون  تا حالا عادت نداشتند که منو دور از خودشون ببینند . -مرد ! من همراهش میرم . . یه اتاق کرایه می کنم و باهم هستیم -زن معلوم هست چی داری میگی ؟/؟ من و این سه تا پسرا چیکار کنیم . کار من اینجاست . مدرسه پسرات اینجاست .. مامان مثل ابر بهار می گریست و بابا هم دست کمی از اون نداشت ولی می تونست خونسردی خودشو تا حدودی حفظ کنه . -ببین زری جان اونجا خوابگاه داره . به دخترا خوابگاه میدن . غذاشونو هم دانشگاه میده . حالا شاید شام ندن . اونو اطلاع ندارم . تا اون موقع یه چیزی به این دختره یاد بده . دیگه واسه خودش خانومی شده . نباید این قدر گوشه نشین و خجالتی باشه -چی ؟/؟ من دخترمو بفرستم خوابگاه . یه بار دیگه از این حرفا زدی نزدی . یه اخمی کرد و چش غره ای رفت که بابا جا رفت ولی ترسون لرزون از مامان پرسید مگه اونجا چه خبره ؟/؟ -اییییییی .. حالا چرا این قدر گندو پخشش می کنی . مگه نمی دونی اونجا چه خبره ؟/؟ معلوم نیست چه دخترایی اونجا هستند . چیکار می کنن .. باشه بعدا بهت میگم -زری جان الان که دیگه این جوری نیست -من میگم هست بگو چشم . من نمی خوام دخترم بره خوابگاه . چرا گدا بازی در میاری .. بابا مامان داشتند سرم دعوا میفتادند .  اگه بگم بابام بیشتر دوستم داشت و این طور به نظر میومد شاید دروغ نگفته باشم ولی هیاهوی این مامان زیا د تر بود . اون فقط حرص و جوشش زیاد بود و بابا می خواست منطقی تر کار کنه . در هر حال  دو سه روز بعد یه مسئله ای پیش اومد که به تمام این دعوا ها و اما و اگر ها خاتمه داد .  دو تا دخترای عذرا خانوم که خواهر زن عموم می شد  و یکی دیگه از دوستای اون دو تا دختر که در یه رشته دیگه ای درس می خوندند و چهار پنج ترمی رو هم گذرونده بودند سه نفری به خونه دربست  اجاره کرده بودند . عذرا خانوم زن خیلی مومنی بود و مامان به سرش قسم می خورد . ساعت دوازده شب رفتیم در خونه شونو زدیم که ببینیم اگه میشه یه جوری  منو هم پیششون جا بدن . -زری خانوم من که شما و زیبا جونو می شناسم . از این که با این همه وسواس بودن خودتون بهم اعتماد کردین و افتخار دادین که  دخترتونو  با دخترای من هم خونه کنین باعث افتخار منه . من باید نظر اونا رو هم بدونم . اونا درسشون و رشته شون یکیه .. -این که مسئله ای نیست . حتی اگه بخواین بیشتر از اونا اجاره میدیم . زیبای من یه خورده خجالتیه . اون تا  حالا به تنهایی پاشو از دروازه شهر بیرون نذاشته . -من حرفی ندارم . اونا سه نفرن ولی من باید از زهیدا و زلیخا هم اجازه بگیرم اون دو تا دختراش بودند . زلیخا یه سال بزرگ تر از زهیدا بود ولی با هم یک زمان رفتن دانشگاه . راستش از این دست اون دست کردن خسته شده بودم . تنبل و سستم بار آورده بودن . نمی شد گفت بچه ننه ولی یه کار خیلی کوچیک برام بزرگ جلوه می کرد . فکر می کردم که دارم کوه می کنم . نمی خواستم این جوری باشه ولی این جوری شده بود . خودمم مقصرم . چون اونا که داشتن تنبل بارم می آوردن منم این طور می خواستم خوشم میومد . حتی مامان اگه دست خودش بود منو واسه  رفتن به مدرسه بیدارم نمی کرد . یه بار که یه کاسه فلزی پر از آبی رو گذاشته بودم روی گاز و چند تا تخم مرغ  پختم از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم .  بازم خوب بود که استعدادم به بابام رفته بود و هر مطلبی رو زود می گرفتم هر چند مامان هم  اونجاهایی که باید زرنگی خاص خودشو داشت . اون یک زن خانه دار بود . در هر حال واسم جور شد که برم و با دخترای عذرا خانوم با ایمان و یه دختر دیگه از فامیلاشون که اسمش بود بهاره زندگی کنم . .. چه با سلام و صلواتی روونه ام کردند . از اول راه تا آخرش مامان داشت گریه می کرد . اشک بابا رو هم در آورده بود . اون روز مطب رو تعطیل کرده بود .. بالاخره رسیدیم به  اون خونه ای که قرار بود درش درس بخونم و چند سالی رو زندگی کنم . البته اگه صاحب خونه جوابمون نمی کرد . خونه قشنگی بود . حتی می شد چند نفر دیگه رو هم به راحتی در خودش جا بده . ولی ظاهرا خود صاحب خونه گفته بود چهار پنج نفر بیشتر نشه که نمی خوام خونه ام داغون شه . مامان یه وانت پر واسم بار آورده بود . حتی یه یخچال کوچیک هم واسم گرفته بود . راستش خودمم دلم گرفته بود . یادم نمیومد  در این هیجده سالی که از عمرم می گذشت شبی رو در از خونواده ام سر کرده باشم . طوری که وقتی بابا مامانم داشتند به شهرشون بر می گشتند اینجا  رو دیگه من کم آوردم و بغضم در آغوش اونا ترکید . .... ادامه دارد .. نویسنده ...  ایرانی 

2 نظرات:

Shahrzad گفت...

MAMnun :-)

ایرانی گفت...

THANK YOU ..شهرزاد نازنین مثل همیشه سپاسگزارم . شب خوش ...ایرانی

 

ابزار وبمستر