ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 27


خودم میدونستم وضعیت جسمی من اونقدرها هم بد نیست.به غیر ازدستم و بالای باسنم، چاقو در تمام نقاط فقط یک شکاف کم عمق ایجاد کرده بود. برخورد نوک چاقو به استخوان کتفم، قدرت دست خان عمو رو کم کرده و همین عامل باعث نجات جان من شده بود.البته خون زیادی از پشتم میریخت و هر کسی صحنه را میدید، فکر میکرد کارم تمومه.لحظه ای که خوردم زمین، خیلی راحت می تونستم بلند شم و حتی راه برم. اما ضمیر ناخودآگاهم اجازه نمی داد. یک حسه غریب بمن میگفت، الان بهترین کار اینه که همینجا روی زمین بخوابی و بلند نشی.یک چیزی شبیه تمارض در فوتبال. چاقو کشهای حرفه ای و لوتیهای قدیمی، یک ضرب المثل داشتند که میگفت: "چاقو وقتی از غلافش اومد بیرون، باید خون یک نفرو بریزه". اگربعد از بیرون کشیدن چاقو، به هر علتی پشیمون می شدند از چاقو زدن به طرف، یه قسمت از بدن خودشونو زخمی می کردند، تا حرمت چاقو و چاقوکش از بین نره.حالا چاقوی خان عمو خونی شده بود و دیگه کاری به نفر بعدی نداشت. خان عمو نیاز داشت که سرش رو در شهرش بالا بگیره. با افتخار برای همشهریهاش تعریف کنه "دختری که ناخلف باشه رو باید کشت. می خواستم همین کارو انجام بدم اما نشد.یکنفر دیگه زخمی شد"
تک تک اعضای بدنم رو چک می کردم، تا مطمئن شم، همه چیز سالمه. جز انگشتای دست چپم، بقیه مشکلی نداشتند. چشمامو بسته بودم، اما همه چیز رو می شنیدم. سعید زنگ زده بود به اورژانس و درخواست آمبولانس می کرد. در یک دقیقه مکالمه اش با اپراتور، سه بار تاکید کرد که پدر زنم، یکنفرو با چاقو زده.وقتی که من رو گذاشتند روی برانکارد، هیچ دردی نداشتم، . فقط احساس کرختی و بیحالی شدید می کردم. دیگه از بیمارستان و اطاق عمل چیزی یادم نمیاد.
...
سه روز بعد مرخص شدم. دستم، کتفم، کمرم تا باسنم، بیشتر از چهل تا بخیه خورده بود. به زحمت، میتونستم راه بروم، مشکل اصلی خوابیدن و لباس پوشیدن بود. به محض مرخص شدن، رفتم کلانتری بیمارستان و رضایت خودمو از خان عمو اعلام کردم.تمام فامیل و بچه های کارخونه، حتی آقا و خانم سلیمی، و دو تا از خواهرهای خان عمو، یکهفته اول اومدند ملاقاتم. مادرم چهار پنج روز مرتب از من مراقبت می کرد، اما اونم اینقدر خودشو درگیرکرده بود، در جلسات زنانه و سفره و نذر و نذورات که بعد از چند روز، پسرشو ول کرد، به امان خدا و رفت سراغ دوستاش. سهیلا خانم مادرزنم، دشمن فامیل شوهر بود. این درگیریهارو بهونه کرد و بعد از یک دعوای سنگین با زن عمو، پای تمام فامیل شوهر رو از خونشون برید. فرزانه ، تا حالا مثل یک پرستار خوب از من مراقبت می کرد، که اونم مجبور بود بعد چند روز غیبت، برگرده سرکارش.
موند زن عمو. دلم برایش می سوخت. اون بیچاره، هم از من مراقبت می کرد و هم یکروز در میون می رفت زندان ملاقات خان عمو. قاضی با کلی خواهش و التماس، فقط یکماه حبس برایش بریده بود. وگرنه حکم چاقو کشی، شش ماه زندان است. نمی تونستم بنشینم. یا باید راه می رفتم و یا روی شکم می خوابیدم.زخمهای کمرو باسنم، اجازه نمی داد به هیچ عنوان کمر و پاهایم رو خم کنم. زخمهای بدنم هیچ پانسمانی نداشت. هر شب فرزانه منو حمام می کرد ولی بقیه کارها مثل ضدعقونی کردن زخمها و برنامه داروها دست زن عمو بود. بدترین قسمت داستان، لباس پوشیدن بود. دکتر ممنوع کرده بود هیچ لباسی بپوشم. حتی شورت. ولی مگه می شد؟. فرزانه یک شلوارک مامان دوز برام درست کرد که قسمت کمرش کش نداشت.بدون شورت می پوشیدم تا زخم باسنم تحریک نشه. مرتب با دست راستم نگهش می داشتم وگرنه از پام میفتاد. عملا تو خونه لخت می گشتم.اوایل خجالت می کشیدم پیش زن عمو و سحر لخت بگردم ولی بعد یکی دو روز عادی شد. دستشویی رفتنم که داستان خودشو داشت. سحر تا منو می دید، فقط گریه میکرد. خودشو مقصر این درگیریها می دونست. وقتی زن عمو می رفت زندان، سحر از اطاق بیرون نمیومد. در کل تقریبا همیشه تو اطاق بود.امروزم زن عمو رفته بود، ملاقات خان عمو. من و سحر تنها بودیم.نمیدونم بخاطر نداشتن لباس مناسب بود یا از من خجالت می کشید، که کمتر از اطاق میومد بیرون. صداش کردم. دلم برای شنیدن صداش تنگ شده بود.وقتی اومد بیرون، دیدم دوباره چشماش خیسه. با خنده گفتم: اینو ببین. همیشه در حال آبغوره گرفتنه. بیچاره شوهرت حق داشت از دستت فرار کنه و بره. لبخند زد. از اینکه سعید برای همیشه از زندگیش رفته بیرون خوشحال بود. سعید بعد از این جریانات، پیغام گذاشته بود که حاضره توافقی جدا بشه. پرسیدم: سحرجان، داری یه نخ سیگار به من بدی؟ حسابی تو کفم.
رفت و برام آورد. سیگارو روشن کرد و گذاشت گوشه لبم. از این که به فاصله یک متریش لخت ایستادم، خجالت می کشید، اما نمی تونست بره. با تنها دست سالمم، شورتم رو نگه داشته بودم و سحر، مجبور بود خاکستر سیگارمو خالی کنه. شروع کرد به عذرخواهی. می گفت: آقا رضا حلالم کنید. شاید اگر شما نبودید، من الان زنده نبودم. شما در حق من برادری کردید. چند روز درگیر کارهای من بودید، آخرشم که پدرم جواب محبت شمارو به اینصورت داد. بازم بزرگی خودتون رو نشون دادید که از پدرم، شکایت نکردید. منو مدیون خودتون کردید. آقا رضا من نمیدونم که باید با چه زبونی از شما تشکر کنم...
یک مقدار راحت تر شده بود. دیگه وقتی بدن لختم رو نگاه می کرد، سریع مسیر چشماشو عوض نمی کرد. نشست روی صندلی روبروی من. شروع کرد به درد دل کردن.نیاز داشت با یکنفر صحبت کنه و الان تا برگشتن مادرش، دو ساعتی وقت داشت.


نویسنده : looti-khoor نقل از سایت لوتی

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر