ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

فراموشی 28

2 هفته از اون روز گذشته اما هنوز اون پسر تو یادم بود.این چه احساسیه که آدم بخواد تو نگاه یکی غرق شه. کاش می تونستم باش حرف بزنم.کاش....
**********
روزی که منتظرش بودم بالاخره رسید امشب ساعت 8 پرواز داریم اونم برای دوبی.
خسته شده بودم از بس تنها و بدون هیچ سرگرمی این یکی دو ماهه تابستونو گذروندم.
دایی هم با خانوادش با ما میومد قرار بود همون فرودگاه همو ببینیم.
مامان-پارمیدا چه خبره فدات شم ما که برا همیشه قرار نیست بریم فقط 2هفته
-مامان!!چرا گیر میدی این کجاش زیاده به نظر خودم که کمه
مامان-2تا چمدون تا خرخره پر کردی تازه کمه؟ماشالا
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت فرودگاه.
تو سالن فرودگاه که رفتیم دایی اینا هم بودن با هم سلام علیک کردیمو رفتیم تا کم کم سوار هواپیما بشیم.
**********
از هواپیما که پیاده شدم فقط به آسمون و شهر اونجا زل زده بودم.آدمو مجذوب خودش می کرد.
-دختر عمه ی خوشگل من به چی زل زده.!!
اه باز این خرمگس به من گیر داد.
-هیچی
اینو گفتم و سریع رفتم پیش مامان و بابا تا کمتر اون مسعودو ببینم.
از بچگی همینجور دنبالمه فکر کرده منم مثه اون دوست دخترای احمقشم که با چهار تا عزیزمو خوشگلم خر بشم پسره ی هیز.
یه بولیز شلوار قهوای پوشیده بودم و چیزی روی سرم نبود.
یه تاکسی ما گرفتیمو یه تاکسی هم داییشون تا بریم سمت هتل.
توی راه فقط نگاهم به مردم اونجا بود زنا با بهترین لباساشون می گشتن اما بازم با اون لباسای باز خوشگلیه منو نداشتن.
***********
تا خدمتکار اونجا درو وا کرد من سریع رفتم تو اتاق و خودمو انداختم رو تخت.
به هر زوری بود مامان مجبورم که پا شم و لباسمو درارم.
لباسمو عوض کردم و رفتم رو تخت.دستمو گذاشتم زیر سرم و به سقف اونجا خیره شدم.
بازم اون چشا اومد جلوم.چرا من فراموششون نمی کنم آخه!
اون شب با همون فکر خوابم برد.
بابا-سلام پارمیدا خانوم چه عجب بیدار شدین.
-سلام بابایی
یه نگاه به ساعت کردم,اوه اوه! یازده و نیم بود چقدر خوابیدما.
مامان-سلام عزیزم می دونستم زیاد میخوابی برات صبحونه رو آوردم بالا بیا بگیر.
-سلام مامان ممنون واقعا هم گشنمه.
سینی رو از مامان گرفتم و شروع کردم به خوردن.
ساعت 12 شده بود.
بابا-پارمیدا پاشو آماده شو با داییشون بریم بگردیم.
-باشه
رفتم ساکمو باز کردم تا لباسمو انتخاب کنم.
یه تی شرت سفید که تا بالای بازوم بود با یه یه شلوار سفید تنگ که تا مچ پام بود رو پوشیدم.موهامم باز کردمو ریختم روی شونه هام.
تو آینه که خودمو دیدم واقعا حظ کردم.باید خدا رو شکر کنم که این زیبایی رو بم داده.
مامان-فدای دختر خوشگلم بشم,ماه شدی.
خندم گرفته بود و هم خجالت کشیدم.
بابا-زود باشین هوشنگ تو لابی منتظرمونه.
رفتیم تو یه مرکز خرید بزرگ که دیگه هرکی داشت خرید خودشو میکرد که یکدفعه یکی دستمو گرفت.
مسعود-خوبی عزیزم؟
-دستتو بکش.
-پارمیدا چرا اینجوری بام رفتار می کنی؟!
-گفتم دستتو بردار وگرنه جیغ می کشم.
دستشو برداشت.
مسعود-پارمیدا من تو رو میخوام از بچگی می خواستم.
-لطفا برو؛فقط برو
-تا درست جوابمو ندی هیچ جا نمیرم.
-جواب!!ببین من حالم ازت بهم می خوره؛جوابتو گرفتی؟!
-مگه چیکارت کردم!
-هیچی برو بذار خریدمو کنم.
-باشه اما مطمئن باش به دستت میارم ولت نمیکنم پارمیدا.
دیگه جوابشو ندادم و مشغول خریدم شدم اونم دیگه دور و بر من نپلکید.
خریدارو کردیمو برگشتیم خونه.
************
-آخیش هیچ جا خونه آدم نمیشه.
وسایلو چمدونامو گرفتمو بردم تو اتاقم.همشونو گذاشتم کنار دیوار و خودمم لباسمو عوض کردم و نشستم روی صندلی.
چقدر زود گذشت این 2هفته؛خیلی خوب بود؛مسعود هم دیگه به من گیر نداد.اما حالا باز برگشتیم.
دوباره حس تنهایی بم غلبه کرد.هیچ دوست صمیمی نداشتم با همه فقط در همون حد مدرسه دوست بودم؛دلم یکیو میخواست تا براش حرف بزنم بگم که هنوز چشمای اون پسره هنوز تو یادمه.خدا کنه یه بار دیگه ببینمش...
نویسنده : (ali2agh (az4ever.... نقل از : سایت لوتی

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر