ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 33


از اون دفعه که سحر برام ساک زد، دیگه هیچ اتفاقی بینمون نیفتاده بود. سحر دوباره شده بود سحر قبلی. همون صحبتها، همون لباسا، همون طرز برخورد . انگار نه انگار که این همون سحره که چند روز پیش کیرمو خورد و آبمو قورت داد. شاید می تونستم به زور یا اصرار زیاد ازش کام بگیرم، ولی این مدل سکس رو دوست نداشتم. ناگفته نماند، جراحت شدید من و چند روز، تعمیرات زیرزمین هم بی تاثیر نبود. از فردا دوره استعلاجیم تموم می شد و باید می رفتم سر کار. همیشه یکی از وانتهای شرکت دست من بود و می تونستم سحر رو با خودم ببرم و برگردونم. صبحها باید من و سحر ساعت نه میرفتیم و ساعت پنج برمی گشتیم. فرزانه ساعت هفت و نیم میرفت بیرون و ساعت پنج همزمان با ما، بر می گشت. البته از چند روز پیش، بعد از تایم کاری، فرزانه می رفت کلاس آموزش رانندگی.
...
از صبح خونه تنها بودم، نشسته بودم و دفتر خاطرات دوران کودکیمو مرور می کردم. تا قبل از خدمت سربازی، هر روز اتفاقات روزانه را می نوشتم. جالب بود که در تمام دفترهایی که پر کرده بودم، هیچ نکته قابل توجهی پیدا نکردم. به جز یک دفتر که مربوط به کلاس اول ابتدایی من بود. در خاطراتم یک دختری بود به نام لیلا. یک عشق کودکانه. پاک و صادقانه. عکس دو نفره خودم و لیلارو هم پیدا کردم. دوتایی پولای تو جیبی مونو جمع کرده بودیم. با هم رفتیم، میدون آزادی. همیشه از این عکاسهای سیار اونجا بود.دوتا عکس دو نفره انداختیم. لیلا، دختری بود با موهای لخت که همیشه موهای پیشونیش رو می ریخت، روی صورتش و به صورت چتری کوتاه می کرد. اونموقع من هفت سالم بود و لیلا هشت سالش. با اون سن و سال کم دوستش داشتم. وقتی که قرار بود پدرو خانواده اش از شهر ما بروند، من لیلارو تو زیرزمین خونه مخفی کرده بودم. نیم ساعتم نشد که پیدا کردنش. زیرزمینی دستشویی نداشت و هر کاری کردم راضی نشد کارشو همون جا داخل شیشه نوشابه انجام بده. من با خودم فکر میکردم این که کار راحتیه، پس چرا اینکارو نمیکنه. رفت دستشویی داخل حیاط و مادرم اونو دید. همون نیم ساعتی که با هم بودیم، فقط همدیگرو می بوسیدیم و گریه می کردیم. بعد از اون، پشت عکسهایی که با هم گرفتیم، یک قرارداد نوشتیم. نوشتیم که اگر پدر و مادرمون، ما دو نفر رو پیدا و از هم جدا کردند، ده سال بعد در همون روز و همون ساعت همدیگرو زیر برج آزادی ببینیم. یادمون رفت زیرش تاریخ بنویسیم. اون نامه فقط دو تا اصل ثابت تموم قراردادهای عاشقانه را داشت. یک قلب که یک تیر از وسطش رد شده بود و امضایی که با خون خودمون زدیم. الان از اون ده سال، ده سال دیگه هم گذشته و من هیچوقت سر قرار نرفتم. حقیقتش بعد دو سه روز از اون جریان، برای همیشه، نامه و دفتر خاطرات و لیلارو یادم رفته بود.
...
از ساعت پنج و نیم اومدم داخل حیاط. تنهایی برام سخت بود. سحر باید یکساعت پیش میومد. خودمو سرگرم آبیاری باغچه نشون می دادم. فقط دوست داشتم یک نفر بیاد و منو از این تنهایی دربیاره. اول سحر اومد. چهره اش خسته اما خوشحال بود. امروز اولین حقوق زندگیشو گرفته بود. یک جعبه شیرینی بزرگ و دو تا کیسه پلاستیکی رنگی دستش بود. خسته نباشیدی گفتم و کیسه هارو از دستش گرفتم. با هم رفتیم بالا.‎ ‎وسایل رو گذاشتم روی میز. دو چایی ریختم تا با شیرینی بخوریم. اول از همه صدهزار تومان طلب من رو پس داد. ضمن تشکر، تعریف می کرد که حجم کار شرکت زیاد شده. آقای سلیمی تاکید کرده حتما برگردم سر کار. این ماه جمعا هفده روز کار کرده بود، اما سلیمی گفته بود حقوق کامل یکماه رو به سحر بدهند. نزدیک چهارصد هزار تومان پول گرفته بود. خیلی خوشحال بود. صدبار از من تشکر کرد. چاییشو خورد و رفت پایین لباس عوض کنه. بازم همون لباسهای همیشگی رو پوشیده بود. گفتم: خسته نمیشی، همیشه یک مدل لباس می پوشی؟
خندید و گفت: رستمه و یک دست اسلحه. فقط دو دست لباس دارم. یکیشو گذاشتم کنار، برای روز مبادا!!. حالا فردا ببینم سحر وقت داره، با هم بریم خرید.اگر شد یکی دو دست میخرم. زندگی کارمندیه دیگه.
رفتم تو اطاق و برگشتم. به سحر گفتم: یه چیزی ازت بخوام ناراحت نمیشی؟ بعد صدهزار تومان خودشو گذاشتم داخل پاکت و دو دستی گرفتم روبروی اون. گفتم این هم هدیه من به تو. اینو ازمن قبول کن.
سحر با تعجب نگاه کرد و پرسید: آخه به چه مناسبتی؟
-همینجوری. دوست دارم، بهت کادو بدم. مگه دلیل می خواد؟
سحر دستشو تکون داد و گفت: نه داداشی، نمی تونم قبول کنم. دوست دارم از این به بعد مستقل زندگی کنم. می خوام حالا که میرم سر کار، روی پای خودم بایستم. داداشی بدون دلیل نمی تونم چیزی قبول کنم.
نگاهش کردم. از اینکه بچه اینقدر خوشحاله لذت می بردم. واقعا از اینکه نقش اساسی در تغییر زندگی سحر داشتم، به خودم می بالیدم.
اینبار پاکت پول رو گذاشتم روی کیف سحر و گفتم: برای هدیه دادن که نیاز به مناسبت نیست. چه مناسبتی بهتر از این که قبول کردی، با ما زندگی کنی؟. چه دلیلی باید وجود داشته باشه، وقتی تو با حضورت، خونه ی مارو شاد کردی؟ سحر جان از وقتی تو اومدی، حداقل حسنش اینه که ما بیشتر از اینکه خونه پدرزنم باشیم، خونه خودمونیم.
بعد در کیفش رو باز کردم و پاکت رو گذاشتم داخل و گفتم دختر خوب، دست داداشش رو رد نمیکنه.
...
من سیب زمینی خرد میکردم و سحر مشغول آشپزی بود که فرزانه اومد. اومده و نیومده شروع کرد تعریف کردن. آموزش رانندگی اونقدر برایش شیرین بود که خستگی کار روزانه رو فراموش کرده بود. گفتم: اول برو لباس عوض کن بعد بیا مثل یک دختر خوب همه چیز رو برام تعریف کن. فرزانه فکش خسته نمی شد. تو اطاقم که بود، عین کنیز حاج باقر، فقط فک می زد. رفتم کمک سحر تا سیب زمینی هارو سرخ کنم. دوست نداشتم سحر فکر کنه وظیفه اونه که آشپزی کنه. سحر گفت: آقا رضا از این ببعد هرچی برای خونه می خرید، بنویسید، منم سهم خودمو بدم. یکمقدار تعارف کردم ولی به اون صورت اصرار نکردم. دوست داشتم فکر کنه خونه خودشه، میخواد چیزی بخوره، تعارف نکنه. فرزانه از داخل پذیرایی پرسید: سحر اینا رنگ بندی هم داشت؟
برگشتم و دیدم رفته سر پلاستیک وسایل، که خریدای امروز سحر، داخلش بود. شیش تا شرت و دو سه تا سوتینو چیده بود روی میز و داشت نگاه میکرد. سحر سرخ وسفید شد و رفت سریع لباسهارو جمع کرد داخل کیسه. یدونه شرت زرد رنگ با طرح گربه دست فرزانه بود. با خنده گفت: من اینو برمی دارم. سحر از زور حرص و خجالت، دندوناشو رو هم فشار داد و گفت: باشه مال تو. فقط اونو بده به من جمعش کنم.
سحر حرص می خورد. معذب بود از اینکه فرزانه جلو چشمای من شورتو گرفته دستش و مانور میده. به زور شورتو از دست فرزانه گرفت و گذاشت سر جاش. بعدم کیسه هارو برداشت که ببره پایین. فرزانه بازم با خنده پرسید: مگه چی شده حالا؟ شورته دیگه، همه شورت دارند،رضا داره. توام داری،منم دارم ببین و دامنشو زد بالا. کس تپل و بدون موی فرزانه افتاد بیرون. بعد انگار خجالت کشیده باشه دامنشو جمع کرد وسط پاهاش و با خنده و مسخره گفت: إ ببخشید حواسم نبود، یادم رفته بود، شرت نپوشیدم.
سحر هم خنده اش گرفته بود و هم از حرکتهای فرزانه، خجالت می کشید. رفت طرف فرزانه که گوششو بپیچونه. فرزانه زود گارد دفاعی گرفت. با یکدست گوشه دامنشو گرفت و گفت: جلو نیا وگرنه شورتمو نشون میدم آ
سحر برگشت که لباساشو ببره پایین. موقع رفتن گفت: "از قدیم گفتند از دیوار شکسته و زن سلیطه باید حذر کرد" فرزانه دوید دنبال سحر.تقریبا داخل حیاط رسید بهش. کیسه وسایل رو گرفت و داد زد"آی دزد. آی دزد. شورت منو کجا میبری؟" این دختر آبرو نذاشته بود برا من تو محل
...
موقع خوردن شام فقط می خندیدیم. فرزانه چرت و پرت می گفت و سحر حرص می خورد. بعد از شام به فرزانه گفتم سحر م یخواد لباس بخره، میتونی فردا با اون بری خرید. اتفاقا فرزانه مقدار زیادی لباس نو داشت که حتی یکبارم نپوشیده بود. بعد از عروسی چون کمی چاق شده بود، نمی تونست، از اونا استفاده کنه. همه لباسارو آورد و بیشترشو به قیمت خوب به سحر فروخت. موقع حساب و کتاب کلی با هم دعوا کردند. هر کدوم سعی میکرد سر اون یکی کلاه بگذاره. البته آخر سری، فرزانه یک پالتوی شیک و یک جفت کقس رو هم هدیه کرد به سحر. خیلی خوب شد.از دست لباسهای بلند و تکراری که سحر میپوشید راحت شدم. لباسایی که از فرزانه خریده بود اکثرا شلوارک و دامنهای متوسط و کوتاه بودند. گفتم خوب شکر خدا معامله هم تموم شد. حالا سحر خانم شما پنج هزار تومنم بده من بابت سهمت از میوه وماست که امروز خریدم.
فرزانه با تعجب و خنده پرسید: مگه تو امروز بیرون رفته بودی؟ بعد زد تو سرمو گفت: خاک بر سرت. لااقل جای رژ لب سحرو روی صورتت پاک میکردی.
دیشب که فرزانه، برا شوخی، سحرو هل داده بود تو بغل من، لبهای ماتیکیش، خورد به صورتم. هنوز جای اون مونده بود. از صبح با خودم می گفتم چرا یکطرف صورتم داغه، نگو جای بوسه سحره ....ادامه دارد ...نویسنده : looti-khoor  نقل از سایت لوتی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر