ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

فراموشی 27

دوستان از این قسمت داستان از زبان دو شخصیت بیان میشه یکی شخصیت علیرضا که تا اینجا فقط از دید این شخصیت بود دیگری پارمیدا(دختری که در ولیمه ی مدیر پدر علی با او چشم تو چشم شد)
از این قسمت یک فلش بک میزنیم به همون زمان اما اینبار از زبان پارمیدا.

***********
-پارمیدا زود باش دیگه مادر جان دیر شد.
-باشه مامان اومدم اومدم.
شام مراسم یکی از همکارای پدرم دعوتیم که تازه از مکه اومده.
حسابی به خودم رسیدم.جلوی آینه خودم از دیدن خودم لذت بردم.از بچگی مرکز توجه بودم.تک بچه پدرم بودم و ناز نازی.پدرم کارخونه داره البته یه زمانی هم معلم بود و از لحاظ مالی هیچ چیزی کم نداریم.چیزی وجود نداشت که بخوام و برام تهیه نکنن؛عشق و حال زندگی رو میکنم.مهرکه بیاد باید برم دانشگاه اونم آزاد همین شهر خودمون.نیازی به درس نداشتم تو رفاه هستم کمبودی هم ندارم.
2سال پیش عاشق یه پسر شدم که فهمیدم یه آدم پست و دختر بازه.ولش کردم و تصمیم گرفتم دیگه به هیچ پسره رو ندم.من از همشون سر ترم نباید خودمو پیش این پسرا کوچیک کنم.
بالاخره کارم تموم شد و سوار تویوتا پرادو ی بابا شدیم و حرکت کردیم سمت هتل.
-بابا چقدر ماشین پارکه اینجا
بابا-آره دیگه بهر حال ولیمه دادن مثه عروسیه دیگه.
مامان-این هتلشه؟چقدر داغونه؛آخه اینجا هم شد جا!
بابا-خانوم مگه چشه؟می خواستین کاخ شام بده!
مامان-به هر حال من که خوشم نیومد.
ماشینو پارک کردیمو رفتیم داخل.
بابا و مامان مشغول سلام علیک با آشناها و دوستا شدن.
تقریبا ته سالن دور یه میز نشستیم.
چند تا پسر رو میز روبه رویی نشسته بودن که بدجور زل زده بودن به من با اخم نگاهشون کردم و سرمو انداختم پایین.
در نزدیک میز ما باز شد و گارسونا با ظرفای غذا اومدن.
غذای ما رو روی میز چیدن و ما هم مشغول شدیم نگاهم همین جور که تو جمعیت بود با نگاه یکی گره خورد.نمیدونم چرا اما ایندفعه نه خبری از اخمام بود و نه از بی تفاوتی برای اینکه تابلو نشه رومو کردم طرف مادرم و مشغول حرف با اون شدم هرازگاهی زیر زیرکی نگاهش میکردم اما اون مشغول خوردن بود دلم میخواست برگرده و منو نگاه کنه.پارمیدا تو چته تو چرا این جوری شدی .دیگه سعی کردم نگاهش نکنم.
-مامان میگم دوبی قرار بود بریم چی شد؟
-دو هفته دیگه میریم داییت اینا هم شاید با ما بیان
-اونا دیگه چرا؟!اه؛خوشم نمیاد اونا بیان


-زشته آدم درباره داییش اینجوری نمیگه.
دایی هوشنگ 2تا بچه داشت یه دختر 7ساله که سانیا اسمش بود با یه پسر 19ساله که مسعود بود.کلا ازشون خوشم نمیومد.مخصوصا مسعود که سیریش میشد.
دیگه شامو خورده بودن همه و آروم آروم میرفتن سمت در خروجی.
با مامان و بلند شدیم و از دوست بابا تشکر کردیمو رفتیم طرف ماشین؛
تو ماشین نشسته بودم و داشتم به 206 که کنارمون بود نگاه می کردم که دیدم همون پسره که تو سالن دیدمش سوارش شد و کنار پنجره لم داد بهش زل زده بودم که سرشو برگردوند طرفم انگار تنم لرزید وقتی باهاش چشم تو چشم شدم ایندفعه هیچکدوم رومونو برنگردوندیم تا بالاخره بابا حرکت کرد.
روی تخت فقط نگاه اون پسر تو ذهنم بود دلم میخواست تا صبح تو اون چشاش زل بزنم اما حیف.....ادامه دارد.............
نویسنده : (ali2agh (az4ever.... نقل از : سایت لوتی

5 نظرات:

ایرانی گفت...

آره داداش عزیزخسته نباشی اگه میشه این پیام مرا در همان قسمت 27 داستان فراموشی منتشر کن و اگر هم در قسمت بحث داستانها مجددا منتشر شد که چه بهتر ...az4everگل و نازنینم خسته نباشی با نگارش این داستانهای قشنگت . از بچگی عاشق این داستانهای عاشقانه و لطیف بودم وهمین داستانها بود که در نوجوانی کار دستم داد و اثرش هم مثبت بود . داستانت تا حالا گرمی و لطافت خاصی داشته که خواننده رو به طرف خودش می کشونه . این که بخواد زودتر متوجه شه که چه بر سر قهرماناش میاد . می بینم شیوه داستانت رو به دو راوی تغییر دادی . شیوه بدی نیست . من خودم تا حالا دوسه بار از این شیوه استفاده کردم . کار را کمی آسان تر کرده خواننده احساس وابستگی خاصی به راوی جدید پیدا می کند . اما تا اینجای قضیه که احساس می کنم باید سارا را بیشتر دوست داشت و برای او دعا کرد .البته از نظر من در داستانهایی که به اختیار و دلخواه خود نوشته ای همان بهتر که به دلخواه و اندیشه و احساس خود ادامه اش دهی وبه بیان بهتر برای تنظیمات اصلی وانتهایش خودت تصمیم بگیری چون آش پرملاتی رو که آشپز در حال پختنشه خودش بهتر متوجه میشه که مخلفاتش در چه حالتی بهتر تنظیم میشه والبته ما دوستان در کنارت خواهیم بود و به نظر من نقطه نظرات ما در این داستان شاید بیشتر در روبنا و ظواهر امر تاثیرگذار باشد وگرنه زیر سازی این داستان دو ویژگی استحکام و لطافت رابه خوبی ترکیب کرده آن را در هسته اصلی داستان جای داده است تا چگونه ادامه اش دهی . به امید موفقیت های بیشتر و بیشتر و بازهم بیشتر برای تو دوست خوش بیانم . پیروز باشی ....ایرانی

ایرانی گفت...

آره داداش گلم یه عرض سلام و ادبی هم خدمت آرازمس نازنین دارم ...آرازمس عزیز و نمونه بازم سپاسگزارم از این که وقت خودتو به خوندن نوشته های من اختصاص دادی . مثل همیشه و در هر زمینه ای برات آرزوی موفقیت آرامش و خوشبختی می کنم ....ایرانی

ایرانی گفت...

آره داداش عزیزم یه عرض سلامی هم خدمت تهمتن عزیز در داستان عشق و شهوت و شکیبایی دارم . پاسخ من به آرازمس گل هم در همین قسمت می باشد ...تهمتن عزیز و دوست داشتنی پیام زیبا و دلنشینی را نقل قول کرده ای که من هم به آن اعتقاد دارم . من به یک باکره رسیده ام . اما این پاداشی بود که خداوند عز و جل برای من در نظر گرفته بوده است . پاداش سالها وفاداری بدون خیانت .. بار ها و بار ها امکان آن را داشته ام که در سنین نوجوانی و آغاز جوانی با جنس مخالفم باشم اما به خاطر عشقی که به عشق پاک داشته ام از همه چیز گذشتم . ار بزغاله هم گذشته ام بار ها و بار ها به مرز ناامیدی رسیدم اما خداوند پاداش من ناسپاس را به خوبی داد . هنوز نتوانسته ام شکر نعمتش را به جای آورم وهرگز نخواهم توانست که چنین کنم . کاش انسانها می دانستند لذت عشق و دوستی و محبت را . غرق شدن در عشقی پاک شهوت را دلپذیر می سازد ..اما شهوت پرستی در آغاز راه از لذت عشق پاک دورت می سازد . چه کنم که این را بیشتر هم قطارانم (هم جنسانم ) نمی دانند . امید وارم منظور خاصت من نبوده باشم . ولی موردی هم نداره . انسانها را برای قضاوتهایشان نمی توان و نباید که محکوم کرد . به امید روزی که انسانها احساس کنند که روحی در تمام بدنها هستند . شاید آن روز , روز گریز شیطان باشد .به امید آن روز ....ایرانی

ایرانی گفت...

دلفین گفت...
داداشم خسته نباشی همه داستانها رو خوندم عالی بودن مرسی
راستی داداشم یه داستان سکس خانوادگی هم بنویس که مثلا پسره واسه مامانش یفرو میاره یا مامانه واسه پسرش یا دختره برای باباش ویا باباش واسه دختره کلاسکس خانوادگی که تو خونشون مهمونیهای سکسی میگیرن باهم سکس میکنن با غریبه ها سکس میکنن از اینجور داستانها البته داداشم ادامه دار باشه دمت گرم

سه‌شنبه ۱۶ آوریل ۲۰۱۳، ساعت ۱۶:۰۰:۰۰ (GMT+۰۴:۳۰)
ایرانی گفت...
با سلام خدمت داداش دلفین گلم . ممنونم از پیشنهادت . البته در حال حاضر که نمیشه داستانی رو اضافه کرد و تازه اتوبوس هوس رو بعد از یک سال درخواست شروع کردم ولی حتما برای چند ماه آینده یه داستانی در این مورد می نویسم البته یه چند تا داستان به در خواست خودم هم دارم که یک تنوعی بشه .. مثلا قصد دارم داستان فقط یک مرد را در سی قسمت دیگه تموم کنم تازه میشه حدود سه ماه ونیم دیگه و اون جانشینشو تعیین کردم به اسم پسران طلایی .. حدود دوماه دیگه هم داستان خانم مهندس تموم میشه جانشین اونو از یک سال پیش تعیین کردم به نام شیطون بلا .. یه سری داستانهایی هست به عنوان مامان بخش بر چهار ..بابا بخش بر چهار ..که حتی مامان بخش بر چهار یک قسمتشو نوشتم ولی چون نمی تونم و نمی رسم ادامه ندادم .یک داستان در ذهنمه به نام من دو تا دارم که اگه بتونم خوب بنویسم تا حالا سوژه شو در جایی ندیدم که اینم وقت نمیشه .و چندین داستان ابتکاری دیگه . .این داستانهایی رو هم که الان هست اکثر اوقات اصلا معلوم نیست چه جوری می نویسم .خیلی از داستانها کیفیتش پایین اومده و من میگم امروزه رو تموم شه دفعه بعد بهتر می نویسم به نظرم بهتره تا این داستانها تموم نشده و یک تنوعی و جانی دوباره به این داستانهاو مجموعه مطالب ندادم به داستانهای دیگه فکر نکنم . حتی یک داستان غیر سکسی در ذهنم دارم به اسم آقای رئیس جمهور که البته خاطرات یک رئیس جمهور خارجیه به ایران خودمون کار ندارم البته زاییده ذهن خودمه نمیشه که نوشت یعنی وقت نمیشه ..دیگه با این همه سوژه فراموش شده ابتکاری خیلی بعید می دونم که به موقع بتونم درخصوص سایر درخواستها انجام وظیفه بکنم . یه داستان عاشقانه سکسیه که یکی حدود چندین ماهه ازم خواسته اونو نمی دونم چیکارش کنم . .. حالا موندم با این پیشنهاد قشنگ تو چیکار کنم . جز این که بگم دستت درد نکنه که همیشه با منی و به فکر تنوع بخشیدن به داستانهای این مجموعه ای . واقعا دستت درد نکنه شب خوش ....ایرانی

سه‌شنبه ۱۶ آوریل ۲۰۱۳، ساعت ۲۲:۰۵:۰۰ (GMT+۰۴:۳

ایرانی گفت...

درمورد داستان فقط یک مرد این نکته رو اصلاح کنم که چهل قسمت دیگه تمومش می کنم نه سی تا . شب خوش ....ایرانی

 

ابزار وبمستر