ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 9


چمدونهارو کول کردم و بردم بالا. چراغها و کولر گازی رو حامد روشن گذاشته بود تا وقتی برمیگردم، اذیت نشم. فرزانه هم کیف خودش و کیسه خوراکیهارو می آورد. کیسه رو دور دستش می چرخوند و سوت می زد (لاتی شده بود برا خودش) وقتی رفتیم تو سریع دو جفت دمپایی روفرشی از چمدون در آورد و یک ملحفه تمیزم کشید رو کاناپه روبروی تلویزیون. از مرتبیش خوشم میومد. گفت: این چمدون سبزه وسایل دم دستیه. لیف و شامپو و حوله ها داخل اینه. لباس زیراتم تو زیپ بغلشه. شارژر گوشیتم اینطرفشه. این دو تا چمدونم، وسایل خودمه. تو دست نزن به هم می ریزیش. نگاش کردم، روسریش افتاده بود دور گردنش. رفتم جلو و بوسش کردم. پا شد اومد تو بغلم. موهاشو بو کردم. عطر همیشگیشو داشت.معمولا به مقدار خیلی کم، کنزو مصرف میکرد. مقدارش مصرفش اینقدر کم بود که تا کاملا نزدیکش نمیشدی، متوجه رایحه اش نمیشدی. یه کوچولو تو گوشاش فوت کردم و گفتم:الان میخوام.
منو به خودش فشار داد و گفت: باشه عزیزم. هر چی تو بگی. برات لباس آوردم عوضش کن. منم یک لباس خوشگل خریدم، می پوشم ببینیش...
چمدوناشو برد توی اطاق تا لباس عوض کنه. منم تی شرت و شلوارک همیشگی رو تنم کردم و منتظر موندم تا بیاد و وسایل رو ببرم داخل اطاق. اونجا یک اطاق خواب اصلی هم داشت که تخت و میز توالتش کامل بود، ولی بخاطر اینکه مرحومه خانم سلیمی قبلا اونجا می خوابید، مایل نبودم بریم اونجا. تلویزیون رو روشن کردم که ببینم چی داره نشون میده، که دیدم صدام زد: چشماتو ببند.
دوباره پرسید: بستی؟ بیام بیرون؟ کلک نزنی ها!
گفتم: بیا عسلم. نگاه نمی کنم. حضورش و گرماشو در نزدیکی خودم حس می کردم. چشمامو باز کردم و نگاهش کردم. قلبم از کار افتاد، یک لباس مشکی یک تیکه چسبان، با هزار تا سوراخهای لوزی شکل...
پوست فوق العاده سفید که از هر سوراخ لباس، یک قسمتش معلوم بود. باسنش، سینه هاش، بازوهای خوشگلش و رونای استثناییش. تو اون لحظات رویایی، فکرم مشغول این بود که چطوری این لباس رو تنش کرده. لباس یک تکه بدون تگمه و زیپ. دوست داشتم بغلش کنم و فقط با لوزیهای روی پوستش بازی کنم. رفتم طرفش. آغوشم رو باز کردم تا عشقم رو به خودم فشار بدم که از دستم فرار کرد و رفت پشت مبل. چیغ زد: اگه میتونی بیا منو بگیر. اگه راست میگی بیا منو بگیر. دنبالش کردم دور تا دور خونه رو می چرخید و با صدای بلند می خندید. جفت پا از رو اوپن آشپزخونه می پرید اونطرف و از چند سانتی دستام رد می شد.هر وقت که می گرفتمش درست مثل ماهی از دستم سر می خورد و در می رفت. هر دو تامون از نفس افتاده بودیم. کیر منم که سفت سفت شده بود و نمیذاشت راه برم. هنوز سعی می کردم هر طور شده یه گوشه گیرش بندازم و نذارم در بره. در آخرین لحظه خودشو انداخت تو اطاق خانم سلیمی و در رو از پشت ققل کرد. هر چی به دستگیره فشار آوردم، نتونستم درو باز کنم. گفتم باز کن فرزانه. اگه بگیرمت، بد می کنمت ها. خود دانی. میخندید و میگفت اگه منو گرفتی بیا منو بکون...
دیگه نفس نداشتم. همونجا رو زمین نشستم و نفس نفس می زدم. فرزانه ساکت شده بود. شنیدم که قفل در اطاق باز شد.دیدم که در چارچوب در ایستاده. نگاهم روی بدنش سر می خورد و می رفت بالا. واقعا چقدر این لباس بهش میومد. لوزی کوچیک سفید، لوزی بزرگ سیاه. لوزی کوچیک سفید، لوزی بزرگ سیاه. از ساق پا و رون و کس کوچولوش گذشتم، تا رسیدم به شکم و دستاش... توی دستاش دو تا بسته هزار تومنی بود. تعجب کردم.نگاه کردم به صورتش. چشماش کاسه خون بود. در حالی که بسته های پول رو تکون میداد، جیغ زد اینا چیه رضا؟ نگاش کردم. نمیدونستم. یک قدم به جلو برداشت... از پشت موهامو تو دستش مشت کرد و در حالی که دسته پولارو چسبونده بود روی صورتم، دوباره جیغ زد: میگم اینا چیه رضا. میگی یا همینجا خودمو و خودتو آتیش بزنم...ادامه دارد 



نویسنده : looti-khoor نقل از سایت لوتی

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر