ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 38

...
هشتاد مليون دزد، در کنار همديگه به خوبي و خوشي زندگي مي کنيم. همه ما دزديم. ناراحتي نداره که! من شايد اگر ده مليون تومان پيدا کنم ، اون مبلغو به صاحبش برگردونم ولي اگر صد مليون تومان باشه چي؟ اگر يک ميليارد باشه چي؟ اگر ده ميليارد باشه چي؟ همه ما دزديم، فقط قيمتهامون با هم فرق مي کنه. وقتي راننده تاکسي بقيه پول شمارو پس نميده، دزده. قيمت اون راننده در حد همون بيست و پنج تومنه. توام دزدي. وقتي آهنگ هايده رو گوش مي کني، ولي سي دي اون رو نخريدي. صدا وسيما هم دزده. چرا که فيلمهاي روز سينماهاي آمريکا رو پخش ميکنه، بدون اينکه حق پخشش رو خريده باشه. اون مربي که بعد از يکماه آموزش رانندگي، حتي جاي بوق ماشين رو ياد نداده، دزده. منم دزدم. چون الان ميخوام با وانت شرکت فرزانه رو ببرم تمرين رانندگي. عباس آقا کارگر شرکت هم دزده، چرا که هر مغازه اي که برا پخش جنس رفتيم، يک مشت آجيل ريخت تو جيبش. همه ما يک توجيه داريم برا کار بد خودمون. راننده ميگه پول خرد کمه تو بازار. شما ميگي سي دي اورجينال تو بازار نيست. صدا وسيما ميگه دولت ما از دولت آمريکا طلبکاره. مربي آموزشگاه گروني لوازم يدکي ماشين رو بهونه ميکنه. عباس آقا لب شکري توجيه اش اينه که جلو چشم فروشنده برمي داره، اگر ناراضي بود خودش ميگفت. اما من چي؟
..
ديشب بعد از جريان ديد زدن من و لخت شدن فرزانه جلو سحر، تيز کرده بودم برا ي سکس مشتي با فرزانه. اما وقتي از پايين اومدم بالا، فرزانه تقريبا خواب بود. پرسيد: سحر چيکار داشت؟ اما حتي صبر نکرد جوابمو بشنوه. چشماي نازش بسته شد. مي دونستم خيلي خسته است. يکمي با موهاي نرمش بازي کردم و بازوهاي عشقمو نوازش کردم. اما بي تاثير بود. فرزانه خواب خواب بود. بوسيدمش و از پشت بغلش کردم و خوابيدم. ساعت هشت صبح، فرزانه منو بيدار کرد. چشمامو که باز کردم متوجه شدم،سفره رو پهن کرده و لباس بيرون پوشيده. هر کاري کردم نگذاشت بخوابم. با ناز و بوس و قهر و دعوا، هر طور بود بيدارم کرد. عشق فرزانه به رانندگي، ديوانه وار بود. دختر اينقدر عاشق سرعت نديده بودم. هر وقت رانندگي ميکردم مرتب تشويقم مي کرد لايي بکشم و اجازه ندم هيچ ماشيني از من سبقت بگيره. در کل خودمم زياد آدم محتاطي نبودم، ولي هميشه عين آدمهاي باکلاس رانندگي مي کردم. هيچوقت از سمت راست سبقت نمي گرفتم. هر کس همسفر من ميشد، لذت ميبرد از رانندگي من. تند اما نرم، مي روندم. يادم نمياد در طي يکروز دو بار بوق زده باشم. خيلي باحوصله بودم در همه کارهايم.
...
فرزانه با ماشين مشکل داشت. ميگفت سمند صفر کيلومترو کدوم آدم عاقلي ميبره برا تمرين رانندگي. وانت قراضه شرکت افتاده دم در خونه ، بعد من با ماشين خودمون برم تمرين و داغونش کنم؟ اصلا اين ماشين مال خودمه. من گواهينامه بگيرم اجازه نميدم تو بشيني پشتش. دلت مياد ماشين عشقتو خراب کني؟ حرفش منطقي بود. ولي در هر صورت وانت ماشين شرکت بود. تا الان پيش نيومده بود براي يکبار هم که شده، کارهاي شخصيه خودمو با وسيله هاي شرکت انجام بدم.
- فرزانه جان با ماشين خودمون ميريم. اين ماشين امانته. درسته قراضه است، ولي برا سليميه. يکموقع بزني به جايي يا کسي ببينه ما داريم با ماشين شرکت تمرين مي کنيم، درست نيست.
فرزانه اما چيز ديگه اي مي گفت. مي گفت: خره تو پنج ساله برا سليمي کار مي  کني، تا حالا به تو چي داده. الان چي داري محض رضاي خدا. اين خونه که ارث پدريته. ماشينم که تمام قسطه! اينهمه ميري شهرستان براي کارهاي شرکت، سليمي خاک بر سر حتي پول نميده بري تو مسافرخونه بخوابي. بايد عين کارتن خوابا تو قسمت خواب کاميون بکپي. با اينهمه ثروتش نکرد برا عروسي حداقل يک دسته گل بگيره دستش و بياره. تو ملاحظه چي رو ميکني. بخواي حساب کني دو تا پول اين ماشينو طلبکاري از شرکت. راست مي گفت. برا چي بايد به فکر سليمي باشم گور پدرشم کرده. حالا وانتو مي بريم و فوقش آخر شب باک بنزينش رو پر ميکنم. اين حق منه!
....
يک منطقه صنعتي مي شناختم که روزهاي جمعه اونجا پرنده پر نمي زد. خيابانهايش شيب زيادي داشت و جون مي داد برا آموزش. در حال حرکت به سمت اون منطقه، طرز کار موتور و گاز و ترمز ماشينو توضيح دادم، براي فرزانه. مهمتر از همه جعبه دنده است. تفاوت دنده ها و کار کلاج را هم براش گفتم. بايد ميدونست الان که کلاج مي گيره چه اتفاقي برا ماشين ميافته. اول سرازيري ايستادم. نوبت فرزانه بود که پشت فرمون بنشينه. با دنده دو بدون گاز حرکت کرد. مجبورش کردم هر بيست متر يکبار ترمز کنه و و ماشينو خلاص کنه. تا پايين سرازيري دنده سه و چهار رو هم اضافه کردم و به همون سبک. ترمز کلاج دنده خلاص توقف کامل، کلاج دنده دو، کلاج دنده سه، ترمز ...
دنده يک سخت ترين قسمت کاره. بايد ذهن عادت کنه طوري گاز بده که موقع گاز دادن هيچ شوکي به ماشين وارد نياد. نيم کلاج رو هم با فرزانه تمرين کرديم. اما اصلي ترين قسمت کار مونده بود. بايد فرزانه تنها و بدون کمک پشت فرمون بشينه. يک کوچه هشت متري با شيب زياد پيدا کردم. از ماشين پياده شدم و به فرزانه گفتم، بايد صد بار تو اين کوچه دور بزني. بدون اينکه من پيشت باشم. دو سه بار اول خيلي سخت بود. بايد ياد مي گرفت که موقع حرکت در سربالايي، ماشين عقب نياد و در سرازيري بيش از حد سرعت نگيره... بعد از نيم ساعت ميشد پيشرفت فرزانه رو احساس کرد. موقع دنده عوض کردن گاز اضافي نميداد. ديگه خاموش نمي کرد و ابعاد ماشين رو به درستي درک کرده بود. ميدونستم فردا گواهينامه اش رو مي گيره!...
...
تا در خونه رو خودش رانندگي کرد و از خونه تا خونه پدر زنم رو هم فرزانه پشت فرمونه سمند نشست. موقع رانندگيش احساس آرامش مي کردم. لذت مي بردم از اينکه، من بشينم و مطالعه کنم و خانمم رانندگي کنه.. فرزانه حواسش به همه جا بود. يک راننده خوب بايد در همه حال حواسش به همه جا باشه. به صداي موتور، به ماشينهايي که پشت سر و دو طرفش حرکت مي کردند، به موتور سواري که وقتي ديد، راننده خانمه، جلوش زيگزاگ ميرفت، حتي به من. به مني که دستمو از پشت صندلي رد کرده بودم و گذاشته بودم رو پاهاي سحر...
...
اونشب جشن آشتي کنون بود. سحر با همه آشتي کرد. با پدر زنم، با مادر زنم، با آتوسا خواهر زن کوچيکه. منم با مادر خودم آشتي کردم. اونم از دستم دلگير بود بخاطر اينکه، بدون اجازه تو خونه اون تعميرات کرده بوديم. اگر قانوني هم حساب مي کرديم يک هشتم خونه مال اون بود و بايد ازش اجازه مي گرفتيم. همه با هم روبوسي کردند غير از مليحه. مليحه و سحر از چند سال پيش با هم مشکل داشتند و تحت هيچ شرايطي مليحه کوتاه نميومد.
...
موقع برگشتن به فرزانه گفتم اول مادرمو برسون در خونه خودش، بعد بريم خونه خودمون. حين صحبت مادرم گفت مي دونستي خانواده فتحي دوباره برگشتن خونه خودشون؟.
آقاي فتحي افسر ارتش بود. خونه اونها درست روبروي خونه ما بود. چند سال پيش يکنفر سند سازي کرد و خونه رو به نام خودش تغيير نام داد. بعدم با کمال پررويي حکم تخليه گرفت و خودش ساکن شد. خبر داشتيم که آقاي فتحي همون سال تو شهرستان مرد. الان خانواده اش بعد از بيست سال موفق شده بودند ثابت کنند، سند جعلي بوده و خونه رو پس بگيرند. خدا رحمتش کنه، آقاي فتحي رو. مرد خوبي بود.هميشه به من مي گفت: تو بايد داماد من بشي. دختر آقاي فتحي از من يکسال بزرگتر بود. مادرم هميشه فکر ميکرد همين الان ميخوان دخترشونو به ريش من ببندند. سريع جواب ميداد نه من نميذارم. پسرم داماد شما بشه. پسرم بايد يک نفرو بگيره که حداقل ده سال از خودش کوچيکتر باشه. من و ليلا فقط مي خنديديم. ما حلقه ازدواجمونم خريده بوديم.....ادامه دارد ..نویسنده : looti-khoor نقل از سایت لوتی 


0 نظرات:

 

ابزار وبمستر