-ناصر راستشو بگو . تو یه چیزیت میشه . باهاش دعوا افتادی ؟ بحثت شد ؟ اون ازت تقاضای طلاق کرده ؟ بهت گفته که دیگه دوستت نداره ؟
ناصر در حال انفجار بود . حس کرد که دیگه نایی واسش نمونده . حتی نمی تونه فریاد بکشه . بغض راه گلوشو گرفته بود . حس این که نوشین داره بهش خیانت می کنه اونو داغونش کرده بود . تحمل این مسئله واسش خیلی سخت بود . سخت و جانکاه .
-منو آوردی به این جا تا قیافه عبوس تو رو ببینم ؟ تا اصلا ندونم چی شده ؟ چرا چیزی نمیگی ..
نلی صورتشو به صورت ناصر نزدیک کرد و لباشو رو لبای خشک و بی روح ناصر قرار داد . از این که اون هنوز به خاطر نوشین ناراحته دلگیر بود . ولی به خاطر عشقی که به اون داشت سعی می کرد درکش کنه و به نوعی با این مسئله کنار بیاد .
-عزیزم حالا من غریبه شدم ؟ حرف دلتو بهم بزن . شاید بتونم یه کمکی بهت بکنم .. ناصر سرشو بالا گرفت . یه نگاهی به چشای نلی انداخت . انگاری که اون زن منتظر همین نگاه بود .
-می دونم می خوای یه چیزی رو بهم بگی ولی تردید داری . به من اعتماد کن . اگه این یک رازه من راز نگه دار خوبی هستم . اگرم راز نیست می تونم هر جوری که تو بخوای کمکت کنم . ..
ناصر سختش بود . مثل هر مرد دیگه ای که بخواد از خیانت زنش بگه . نلی ممکنه چه عکس العملی داشته باشه .. شاید خوشحال شه .. شایدم با من هم دردی کنه .. ولی من باید چیکار کنم . نه ناصر این قدر به خودت عذاب نده . هنوز هیچی برات ثابت نشده . هنوز نمی تونی به این که دو بار اونا رو در کنار هم دیدی نتیجه بگیری که اونا با هم رابطه دارن . ناصر صحنه ای رو که ساعتی پیش دیده بود که این که نوشین و نادر کنار هم نشستن به خاطر می آورد . هرچه به مغزش فشار می آورد که متوجه شه آیا اون دو تا دستشون توی دست هم بود یا نه نمی تونست به نتیجه ای برسه -ناصر من برم ؟
-اگه دوست داری بری و تنهام بذاری برو . من که حرفی ندارم .
- خودت خواستی بیام . دستتو بده به دستم .
نلی دستشو گذاشت رو صورت ناصر ..
-باشه اگه نمی خوای چیزی بگی نگو ..
-نلی من به نوشین شک دارم ..
نلی متوجه منظور ناصر نشده بود . کلمه شک واسش یک کلمه شک بر انگیز بود ..
-ناصر میشه توضیح بدی ؟
-نمی دونم چه جوری بگم نلی . حس می کنم یکی از همکلاسی های نوشین ازش خوشش میاد . دوبار که رفتم دانشگاه دیدم اونا با همن ..
-این که دلیل نمیشه .
-ولی به نظرم رسید که امروز دست همو گرفته باشن . نمی دونم خوب متوجه نشدم . شایدم اشتباه کرده باشم . ولی اونا خیلی با همن . یه حس صمیمیت خاصی بینشونه که من اصلا خوشم نمیاد .
نوشین اصلاعادت نداشت که با پسری بر بخوره . جواب سلام اونا رو به زور می داد . حتی چند هفته طول کشید تا تونستم اعتمادشو جلب کنم . ولی در این مورد تعجب می کنم که چطور شد که به این سادگی با یه پسری نشست و بر خاست داره و یه حدسی هم می زنم که میشه گفت تقریبا یقین دارم . و این پسر همونیه که من و تو رو تعقیب کرده و احتمالا متوجه رابطه من و تو شده و مسبب اصلی تمام این بد بختیهای ماست . نلی با شنیدن حرفای ناصر به فکر فرو رفت . با این که دوست نداشت که عشقشو ناراحت ببینه ولی از این که حس می کرد احتمال خیانتی از سوی نوشین وجود داره ته دلش احساس آرامش می کرد . خیلی به خودش فشار اورد تا لبخند حاصل از شنیدن این خبر رو لباش نقش نبنده ولی با همه اینا هنوز نمی شد به این مسئله اطمینان داشت . این که دو تا همکلاس چون در کنار هم نشسته اند دلیل بر اینه که همو دوست داشته باشن . شاید اگه صد سال پیش یه دختر و پسری در همچه شرایطی در کنار هم می بودند می شد به اونا گفت که عاشق همن و اینم دلیل نمیشه که چون نوشین قبلا جواب سلام پسرا رو هم یه زور می داده پس حالا هم باید از اونا فاصله بگیره . شاید از اون جایی که از دواج کرده دیگه این حس درش وجود داره که مردا با دید خاصی به اون نگاه نمی کنن . ولی از طرفی هم می دونست که تردید ها و حرفای ناصر هم بی علت نمی تونه باشه . فضولیش گل کرده بود . به خودش گفت هر طوری شده باید از کار هاشون سر در بیارم . ولی اگه معجزه ای بشه و نوشین هم با کسی رابطه داشته باشه این مسئله می تونه خیلی به نفع اون تموم شه . ولی در این مورد نباید چیزی به ناصر بگم . نباید کاری کنم که اون بفهمه که من دوست دارم نوشین از زندگیش بره بیرون . -عزیزم نمیای یه استراحتی بکنیم .. کنارم نمی خوابی ؟
-باشه نلی .. آرومم کن .. ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی
ناصر در حال انفجار بود . حس کرد که دیگه نایی واسش نمونده . حتی نمی تونه فریاد بکشه . بغض راه گلوشو گرفته بود . حس این که نوشین داره بهش خیانت می کنه اونو داغونش کرده بود . تحمل این مسئله واسش خیلی سخت بود . سخت و جانکاه .
-منو آوردی به این جا تا قیافه عبوس تو رو ببینم ؟ تا اصلا ندونم چی شده ؟ چرا چیزی نمیگی ..
نلی صورتشو به صورت ناصر نزدیک کرد و لباشو رو لبای خشک و بی روح ناصر قرار داد . از این که اون هنوز به خاطر نوشین ناراحته دلگیر بود . ولی به خاطر عشقی که به اون داشت سعی می کرد درکش کنه و به نوعی با این مسئله کنار بیاد .
-عزیزم حالا من غریبه شدم ؟ حرف دلتو بهم بزن . شاید بتونم یه کمکی بهت بکنم .. ناصر سرشو بالا گرفت . یه نگاهی به چشای نلی انداخت . انگاری که اون زن منتظر همین نگاه بود .
-می دونم می خوای یه چیزی رو بهم بگی ولی تردید داری . به من اعتماد کن . اگه این یک رازه من راز نگه دار خوبی هستم . اگرم راز نیست می تونم هر جوری که تو بخوای کمکت کنم . ..
ناصر سختش بود . مثل هر مرد دیگه ای که بخواد از خیانت زنش بگه . نلی ممکنه چه عکس العملی داشته باشه .. شاید خوشحال شه .. شایدم با من هم دردی کنه .. ولی من باید چیکار کنم . نه ناصر این قدر به خودت عذاب نده . هنوز هیچی برات ثابت نشده . هنوز نمی تونی به این که دو بار اونا رو در کنار هم دیدی نتیجه بگیری که اونا با هم رابطه دارن . ناصر صحنه ای رو که ساعتی پیش دیده بود که این که نوشین و نادر کنار هم نشستن به خاطر می آورد . هرچه به مغزش فشار می آورد که متوجه شه آیا اون دو تا دستشون توی دست هم بود یا نه نمی تونست به نتیجه ای برسه -ناصر من برم ؟
-اگه دوست داری بری و تنهام بذاری برو . من که حرفی ندارم .
- خودت خواستی بیام . دستتو بده به دستم .
نلی دستشو گذاشت رو صورت ناصر ..
-باشه اگه نمی خوای چیزی بگی نگو ..
-نلی من به نوشین شک دارم ..
نلی متوجه منظور ناصر نشده بود . کلمه شک واسش یک کلمه شک بر انگیز بود ..
-ناصر میشه توضیح بدی ؟
-نمی دونم چه جوری بگم نلی . حس می کنم یکی از همکلاسی های نوشین ازش خوشش میاد . دوبار که رفتم دانشگاه دیدم اونا با همن ..
-این که دلیل نمیشه .
-ولی به نظرم رسید که امروز دست همو گرفته باشن . نمی دونم خوب متوجه نشدم . شایدم اشتباه کرده باشم . ولی اونا خیلی با همن . یه حس صمیمیت خاصی بینشونه که من اصلا خوشم نمیاد .
نوشین اصلاعادت نداشت که با پسری بر بخوره . جواب سلام اونا رو به زور می داد . حتی چند هفته طول کشید تا تونستم اعتمادشو جلب کنم . ولی در این مورد تعجب می کنم که چطور شد که به این سادگی با یه پسری نشست و بر خاست داره و یه حدسی هم می زنم که میشه گفت تقریبا یقین دارم . و این پسر همونیه که من و تو رو تعقیب کرده و احتمالا متوجه رابطه من و تو شده و مسبب اصلی تمام این بد بختیهای ماست . نلی با شنیدن حرفای ناصر به فکر فرو رفت . با این که دوست نداشت که عشقشو ناراحت ببینه ولی از این که حس می کرد احتمال خیانتی از سوی نوشین وجود داره ته دلش احساس آرامش می کرد . خیلی به خودش فشار اورد تا لبخند حاصل از شنیدن این خبر رو لباش نقش نبنده ولی با همه اینا هنوز نمی شد به این مسئله اطمینان داشت . این که دو تا همکلاس چون در کنار هم نشسته اند دلیل بر اینه که همو دوست داشته باشن . شاید اگه صد سال پیش یه دختر و پسری در همچه شرایطی در کنار هم می بودند می شد به اونا گفت که عاشق همن و اینم دلیل نمیشه که چون نوشین قبلا جواب سلام پسرا رو هم یه زور می داده پس حالا هم باید از اونا فاصله بگیره . شاید از اون جایی که از دواج کرده دیگه این حس درش وجود داره که مردا با دید خاصی به اون نگاه نمی کنن . ولی از طرفی هم می دونست که تردید ها و حرفای ناصر هم بی علت نمی تونه باشه . فضولیش گل کرده بود . به خودش گفت هر طوری شده باید از کار هاشون سر در بیارم . ولی اگه معجزه ای بشه و نوشین هم با کسی رابطه داشته باشه این مسئله می تونه خیلی به نفع اون تموم شه . ولی در این مورد نباید چیزی به ناصر بگم . نباید کاری کنم که اون بفهمه که من دوست دارم نوشین از زندگیش بره بیرون . -عزیزم نمیای یه استراحتی بکنیم .. کنارم نمی خوابی ؟
-باشه نلی .. آرومم کن .. ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر