ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مرا ببخش خواهرم 1

خانواده چهار نفره ما زندگی راحتی رو داشتند .. با هم خوش بودیم . درسم خیلی خوب بود .   محل کار و زندگی پدرم یه جا بود . یه سوپری  تقریبا بزرگ جلو خونه مون داشتیم . تا چند تا کوچه اون ور تر سوپری دیگه ای نبود . در آمد پدرم خیلی خوب بود . من اولین بچه اش بودم . خواهرم فرشته حدود سه سال ازم کوچیک تر بود . وقتی که به مدرسه می رفتم و اون هنوز به آمادگی نرفته بود بهش حسادت می کردم . .. با این حال پدر و مادرم سعی می کردند عشق من به خواهرشونو طوری نشون ندن که من حسادت کنم . کمی که بزرگتر شدم کمتر این حسو داشتم . فرشته خیلی زیبا بود . مثل فرشته ها . منم دست کمی از خواهرم نداشتم ولی اون لطافت و سپیدی دیگه ای داشت .خواهرم چهارده سالش بود که بیمار ی سختی گرفت . بیماری سختی که هر کسی یه چیزی در موردش می گفت . یکی می گفت مننژیته .. یکی می گفت صرعه .. یکی اونو به افسردگی نسبت می داد . نمی دونم این دیگه چه مرضی بود که داشت سیستم عصبی و درون اونو از کار مینداخت . حتی اندام جنسی اونو هم تحت تاثیر قرار داده بود . خونریزی های بی موردی بهش دست می داد . طوری که پزشکان متخصص می گفتند که اون نمی تونه بار دار شه .. اما همه اینها به یک طرف اون دیگه هیچوقت اون هوش و حواس گذشته شو به دست نیاورد . بهترین شرایط روحی اون این بود که کاری به کار کسی نداشته باشه . مادرم دیگه مثل سابق نمی تونست در کارای مغازه کمک حال بابام باشه . چون خواهرم یک مراقب می خواست . مراقبی که بتونه شبانه روز بپاش باشه . نذاره اون دست به کارای خطر ناکی بزنه . واسه همین من که از مدرسه میومدم با دفتر و کتابم می رفتم مغازه . پدر روز به روز بیشتر تحلیل می رفت . یک سالی گذشت . من سال آخر دبیرستانم بودم . یه روز که بودم دبیرستان اومدن سراغم و منو بردن خونه .. مادرو سیاهپوش و گریان دیدم که دو دستی می زد توسرش .. پدر سکته کرده مرده بود . اون به خاطر خواهرم دق کرده بود . بابامو خیلی دوست داشتم .. اون حتی یک بار هم سرم داد نکشیده بود . مامان فرخنده داشت خودشو می کشت ولی فرشته خیالش نبود . بابام تازه چهل سالشو تموم کرده بود که مرد . فشار عصبی و ناراحتی به خاطر خواهرم اونو از پا انداخت . فقط دم آخر از مادرم  خواسته بود که از فرشته مراقبت کنه و به مامان گفته بود که به منم سفارششو بکنه . اون در حال رفتن و وداع با این دنیا بازم نگران اون بود . فرشته قبل از بیماری واقعا یک فرشته بود . خیلی مهربون بود . خیلی دوستم داشت . خلاف من که بهش حسادت می کردم اون همیشه هوامو داشت . هر چی داشت باهام قسمت می کرد . اگه چند دقیقه زود تر از من می رسید خونه صبر می کرد تا من بیام و با من ناهار بخوره .. اگه یه وقتی خارج از سهمیه ام پولی از خونواده می خواستم اون پیشدستی می کرد و می گفت که حاضره از پس اندازش به من بده . مثل من درساش عالی بود .. حالا بابا فرهادش مرده بود و اونم خیالش نبود . فقط به گوشه ای می نگریست .. گاهی یه دو سه جمله ای می گفت که آدم فکر می کرد حالش خوبه و گاهی هم طوری برخورد می کرد که به نظر میومد  از یه بچه نوزادی هم کمتر می فهمه . دیگه نتونستم ادامه تحصیل بدم . یعنی نخواستم . تا دیپلم خوندم . کفیل مادر و خواهرم شدم . یواش یواش خودمو با این شرایط وفق داده بودم . باید رفتن پدر رو باور می کردم . بیشتر وقتا مادر و خواهرم میومدن مغازه کنارم می نشستند ولی گاهی که فرشته بی خود و بی جهت سر و صدا می کرد مامان اونو می برد خونه . حتی مامان اونو حموم می کرد . ولی بیشتر وقتا خودش غذاشو می خورد .. هر وقت که می رفت دستشویی مامان پشت در منتظرش می شد تا بر گرده . پزشکان گفته بودند اون یه مشکل روحی داره که  با مغزش در ارتباط مستقیمه .. حوادث بد و خوب درش اثری نداره . متوجه بعضی از واقعیتها میشه ولی نمی تونه رو اونا تمرکز داشته باشه و زود از ذهنش خارج میشه . اون قسمتی رو که مربوط به امور غریزی  و کارایی مثل خوردن و نوشیدنه دیگه یه حالت خود کار داره .. خلاصه هر پزشکی یه دارویی می داد .. گاهی تا چند روز این دارو ها خمارش می کرد تا این که می دیدیم حالش داره بد تر میشه دارو ها رو قطع می کردیم . حالات شرایط جسمی و روحی مادر بود که منو نگران می کرد .. به تازگی با یه دختری دوست شده بودم به اسم سیمین .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر