ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مرا ببخش خواهرم 9

اون رو زمین نشسته بود و به گوشه ای خیره شده بود . -این چه کاری بود که انجام دادی . بزنمت ؟/؟ آره ؟/؟ رفت سمت خونه .. در پشتی مغازه ام با حیاطم مرتبط بود . از اون سمت رفت به خونه و منم به دنبالش رفتم . -از چی فرار می کنی .. -دختره پررو به من میگه دیوونه . دیوونه خودشه . داداش من دیوونه ام ؟/؟ من همه چی حالیمه ؟/؟ اون می خواست تو رو با خودش ببره . اینا آشغالن . فقط بلدن چت کنن . دروغگوان .. چند سال بود که تا به این حد حرف نمی زد . تا به این حد جمله نمی گفت و در مورد کسی حساسیت نشون نمی داد . چرا فکر می کرده که اون دختره پرروست . یعنی فکر کرده من دست از سرش بر می دارم .. ولش می کنم ؟/؟ چرا از چت حرف می زد .. درست از چیزایی که از چهار پنج سال پیش در ذهنش مونده بود . خواهرمو بغلش زدم .. اونو به خودم چسبوندم . بوی موهاش بوی همون شامپویی بود که دیشب با اون سرشو شسته بودم . چقدر خوشم میومد وقتی که ازم می خواست کاری واسش انجام بدم . وقتی که ازم خواسته بود که موهاشو سشوار بکشم .. -فرشته ! ما باید کاسبی کنیم . اینجا مغازه منه .. سوپره .. بیشتر از بیست ساله که اینجا دایره .. من نمی تونم الان درشو ببندم . قول بده دیگه شلوغش نمی کنی .. این بار لباشو بوسیدم تا عکس العملشو ببینم .. حرفی نزد . خودشو کنار نکشید . حس کردم که به بوسه هام هم داره عادت می کنه . فرشته من حداقل برای اون لحظات حرف شنو بود . یا با سکوتش .. یا با باشه و چشم گفتن هاش .. دست خودش نبود . یادش می رفت چی گفته . اون روز رو به هر مکافاتی بود به پایان رسوندم .. شب  دیدم که فرشته من رفت سراغ حوله و چند تا لباس زیر .. داره راه میفته طرف حموم . سابقه نداشت که در این چند ساله از این کارا بکنه .. -فرشته دیشب بودی حموم . یه نگاهی بهم کرد . نفس عمیقی کشید . به مغزش فشارآورد . می خواست یه چیزی بگه ولی به نظر میومد فراموش کرده باشه .. فقط همینو گفت -تو هم بیا .. همراهش رفتم . گذاشتم خودش خودشو بر هنه کنه .. نههههههه نهههههههه این بار بیش از حد بر هنه شده بود . حتی شورتشو هم در آورده بود . من لباسامو در نیاوردم تا ببینم چی میگه .. -تو هم درش بیار .. همون کاری رو که می خواست انجام دادم . دو تایی مون رفتیم زیر دوش . اونو بغلش زدم .. تکون نمی خورد . دست و پا نمی زد . فرار نمی کرد . یه حس غریزی من و اونو به هم پیوند می داد . عشقی که من هوشیارانه حسش می کردم و اون با یک احساس غریزی . و شاید هم هوسی با یک نیاز . کیرمن به روی کسش چسبیده بود . لبام به لباش و در حال میک زدنشون  بود . آب با فشار می ریخت رو سرمون . فقط دلم می خواست اونم یاد می گرفت  به لباش حرکت می داد تا منم بفهم که دوستم داره . تا منم بفهمم که اونم می تونه هوشیارانه دوستم داشته باشه . عاشقم باشه . منو همه چیز خودش بدونه . به من بگه که تو خوشبخت ترین مرد دنیایی . آره من می تونستم  عاشق خواهرم باشم . صدای نفس زدنهاش و اون باز و بسته و خمار کردن چشاش نشون می داد که با تمام وجودش اومده سمت من . خودشو سپرده به دستم . .. شیر آبو بستم . اونو رو کفه حموم خوابوندم و خودم روش قرار گرفتم . حرفی نزد . فقط با چشاش نگام می کرد . انگاری داشت می خندید . کاش می دونستم به چی فکر می کنه . کاش یه ذره .. به اندازه نوک سوزن می دونست که دوستم داره . می دونست و راضی بود . کاش اونم منو به عنوان عشقش قبول می داشت . کاش حالش خوب می شد . پاهاشو باز کرده بود . یادش مونده بود که دیشب برش چه گذشته . شاید به خاطر همون حس بود که یک بار دیگه خودشو به این جا کشونده بود .  دو طرف کسشو باز کردم . زبونمو کشیدم روش . بوسش می کردم . و میک زدنو که شروع کردم پاهاشو به زمین می زد و جیغ می کشید .. می خواست از جاش پا شه و در ره .. . دستامو به طرف بالای بدنش دراز کرده و اونا رو رو شونه هاش قرار داده ومحکم به طرف زمین فشارش می گرفتم که فرارنکنه .. اون نمی تونست بر خودش مسلط باشه . تقصیری هم نداشت . یک زن در شرایط عادی هم نمی تونه خودشو کنترل کنه .. با این حال می دونه که  کار صحیح و غلط کدومه . دوست نداشتم زیاد حرف بزنم . می ترسیدم هوشیاری اون برگرده و یادش بیاد که برادرش داره باهاش چیکار می کنه . بازم به این صورت ارضاش کردم .. نخواستم دیگه زیاد خسته اش کنم . تشنه سکس بودم . دلم می خواست کسشو بکنم . اونو زنم کنم . اون هم بستر من شه .. با این که کاری انچام نداده بود ولی خستگی خاصی رو در چهره اش می دیدم . لحظاتی بعد فهمیدم اونی که من دیدم خستگی نبوده بلکه یک نیاز بوده . ... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر