ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نادر ونازنین 24

قسمت سیزدهم داستان تخیلی نادر ونازنین در شمال :
نازنین : نه نادر ..من چیزی نمی خوام . حالم خوبه .. فکر نکن عصبی ام . خیلی هم روبراهم 
نادر : حالا چرا این قدر داد می زنی که روبراهی ... بریم یه چیزی بخوریم و بخوابیم و راه بیفتیم .. اگه دوست داری بریم سمت جنگل . اگرم خوشت نمیاد یه جوری وقت می گذرونیم ..
-میگم چطوره با هم بریم دور دنیا رو بگردیم آقا پسر عاشق پیشه ... 
نادر : راستش عشق وقتی می خواد بیاد دیگه به سن و سال آدما کار نداره . میره توی وجود آدما ... 
نازنین : خوب بلدی با کلمات بازی کنی .ولی با دل من نمی تونی بازی کنی .. 
-چت شده نازنین ؟ یهو چرا این جوری شدی . من که فکر می کنم همه اینا به علت کسری خوابیه که داری وگرنه ...
-وگرنه چی ؟ حرفتو بزن .. 
نادر : حالا تو بهم بگو چیکار کنم نازنین .. 
-هیچ کار نکن . ازت می خوام هیچ کاری نکنی . اصلا برام دل نسوزونی . همین که کاری به کارم نداشته باشی از همه اینا بهتره . من می خوام خودم باشم . خودم و خودم .. اگه می خوام رویایی باشم اگه می خوام واقعی باشم می خوام تنها باشم . -حالا کی گفته تو تنها نباش ... اصلا صبحونه رو که خوردیم و استراحت که کردی می تونی برگردی به شهرت ..
-منو دکم می کنی ؟
-خب بر نگرد . هر کاری دوست داری انجام بده . خودت گفتی می خوای تنها باشی من میرم پی کارم ... 
نادر و نازنین با فاصله از هم حرکت می کردند ... دو سه ساعت بعد سوار ماشین شده از بابلسر به سمت بابل به راه افتادند .. نادر حرفی نمی زد .. نازنین حس می کرد حالش بهتره و اون آشفتگی قبل از خوابو نداره . ساعت ده صبح یک روز زیبای پاییزی بود ..
-حالا کجا بریم نادر ... 
-تو به من چیکار داری . مگه نمی خوای تنها باشی ؟
-حالا این قدر خودت رو واسه ما نگیر .. دست خودم نیست . گاهی حالم یه جوری میشه . ولی این روزا یه حس عجیبی دارم ... شاید همون حس فرار بی قرار باشه . نادر :چه ایرادی داشت اگه حس قرار بی فرار می داشتی ؟... من می خوام بر گردم خونه ام ... 
نازنین : این خواسته قلبی توست ؟ اگه رفتی دیگه ادعا نکن که دوستم داری ؟
-باشه دیگه ادعا نمی کنم .. 
نازنین : که این طور .. حالا داری با من می پیچی ... ؟ 
-من با کسی دعوا ندارم . وقتی می بینم تو نمی خوای باهام دوست باشی و عصیان خودت رو به من نشون میدی و دق دلی هاتو رو من خالی می کنی کاری ازم بر نمیاد .. اینا اشکالی نداره . چون من موافقم که تو فریاد هاتو بر سر من بکشی .. اما مثل رانده شده ها با من رفتار نکن ... 
نازنین : تو مگه مدعی نبودی که دوستم داری ؟ پس باید متوجه حالم باشی ؟ یعنی تحمل همین قدر رو هم نداشتی ؟ .. 
این حرف نازنین مثل آب سردی بود که رو آتیش ریخته باشن .... نادر کاملا تحت تاثیر قرار گرفته بود ... حس کرد که این یه تیکه رو حق با نازنینه . اون وقتی که به نازنین میگه خود خواه نیست باید در عمل نشون بده ... حالا که خود نازنین داره میگه حالش خوش نبوده ....
نادر: میگم گردوی خیس و تازه دوست داری ؟
-عاشقشم .. یه خورده گردو می گیریم ... بعد یه ناهارم ردیف می کنیم و می ذاریمش داخل گرمکن و کمی هم میوه بد نیست .. تخمه دوست داری ...
-اونم که عالی میشه . 
نادر : با شیرینی چطور موافقی ؟
-اوخ نادر عاشقشم .... 
نادر یه نگاهی به نازنین انداخت و خنده اش گرفت ... 
-میگم دختر ! منو هم می خوری ؟
-گوشتت تلخه . با عسل هم نمیشه تو رو خورد . ولی زبونت خیلی می چسبه به آدم به شزطی که نیششو بکشم . ... دلم می خواد زبونتو آبش کنم تا این قدر حرفای الکی بهم نزنه ... نادر فکر می کنی کجا بریم بهتره ... 
-هیچ شهری در شمال به اندازه شهر من اطراف فشرده ای نداره .. از نظر داشتن مناظر طبیعی و جنگل و ... من دوست دارم ببرمت یه جای دنج و آروم ... جایی که تا کیلومتر ها جنگل و درخت و رود خونه و زیبایی پاییز باشه .. حالا خیلی خلوته . شایدم تک و توکی باشن .. جایی که درختای بی بر مختلفی داره ... یه سری هنوز سبزن ... یه سری برگاشون زرد و نارنجی شده ... وقتی این برگا رو می گیری توی دستت حس می کنی درست مثل اب دریاست که اونا رو آبی می بینی ولی وقتی که مشتی آبو می ریزی توی دستت می بینی حس آبی جزیی از احساست بوده .. نگاهت بوده .. لطافت طبعت بوده ....این منطقه رو بهش میگن لپور یا لفور که نیم ساعتی تا اولش راه داریم و تا آخراشم یک ساعتی میشه .. آب و هواشم یه حالت نیمه داره .. یعنی یه قسمتش کوهستانیه بعد با حالت شرجی ادغام میشه .. در مجموع به کوهستانی می خوره اما وجود جنگل و رود خونه یه حالت تعادلی بین هوای سرد و خشک و معتدل و شرجی به وجود آورده .. خیلی زیباست .. جا های زیبا و دور نمای قشنگش زیاده ... زیاد به عمق جنگل نمیریم که نگران حیوانات باشی .. این جا ها اونم در روز از اون حیوونایی که میگی خبری نیست ...اگرم باشه اونا در اعماق جنگلن ...
-وای نادر میگن خرسا از زنا خیلی خوششون میاد .. 
نادر : حالا همینش مونده که به خرس هم حسادت کنم 
قسمت سیزدهم این ماجرای تخیلی در همین جا به پایان رسید ونازنین بعدش ذیل همین ماجرا برام یه ایمیلی فرستاد که خب اون دیگه تخیلی نبود 
پاسخ نازنین : سلام خسته نباشید 
نااااادرخااااان , من انقدر زد اخلاقم ؟؟؟
البته هستم واقعا اما در مقابل شما اصلا نبودم چرا انقدر بد اخلاق تصورم میکنید؟
با این مکالمه نادر و نازنین به چیزی که میخواستید رسیدید;)
اتفاقا هم گردو تازه دوست دارم هم تخمه اما شیرینی زیاد نه, بیشتر شکلات و چای نبات و بستنی ,چیزی بین تلخی و شیرینی دوست دارم.
چیزیم که دوست داشته باشم میخورم خب, چرا غر میزنید ) خیااالتون رااااحت من و شما همدیگه رو نخواهیم دید که بخوام همه اینا رو ازتون.
اما کتونی هامو آماده گذاشتم با سویشرت برا جنگل . عاااااشق جنگلم, دوست دارم تو عمقش برم.... لطفا ببریدم هی غر نزنید حیون هست, تاریک میشه, دیر میشه و اینا
من جنگل برم , دیگه نمیااام... گفته باشم که اگه نمیتونید بمونیدو کار دارید منو بذاریدو برگردید. تازه اگه خیلی سرد نباشه تو عمق سکوت و نمدارش ی کم هم میخوابم.
حالا حسودی نکنین, خرس دیدیم من میگم بیاد منو بخوره شما خودتو ناراحت نکن.
دارم میرم کلاس , فعلا.... ادامه دارد ... نویسنده : ایـــــــــرانی

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر