ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نادر و نازنین 156و157


نادر و نازنین 156

سیزدهم مارس 2016تنهایی : سلام عشقم .. بر عمرم .. جونم .. نمی دونم امروز چم بود که تا یک قدمی مرگ رفتم ... شاید اعصاب زده بود به قسمتی از بدنم ... آن چنان دردی در ناحیه شکم داشتم و هنوز دارم که نمی دونستم کلیه .. روده .. مثانه .. پروستات ..کجاست و نفسم نمیومد و یه لحظه چشام سیاه شد و حس کردم که قلبم از کار داره میفته ..دیگه به بهشت و جهنم فکر نمی کردم .. دیگه به این فکر نمی کردم که اونایی که از مرگ من ناراحت میشن چه جوری نبودن منو تحمل می کنن . به تو فکر می کردم . به تو که صدامو نمی شنیدی ...و به این فکر می کردم اگه بمیرم نازنین متوجه میشه ؟ چه جوری متوجه میشه ؟! اگه متوجه بشه احساس آرامش می کنه ؟  دیگه پیامهای منو نمی بینه ..فقط به همین فکر می کردم .. حس می کردم اگه بمیرم مفت مردنه . درد امونم نمی داد .. پنجه هامو رو قالی فشار می دادم ... خدا .. فاطمه ..محمد ..علی می کردم .فقط پسر بزرگ خونه و خواب بود . کاری ازش بر نمیومد .. صداش نکردم .. نفرت دارم از نوروزی که واسم کهنه روز باشه ... نوروزی که تو رو نداشته باشم ... بیش از همه فاطمه رو صداش زدم ... هنوز خوب نشدم .. بدنم .. روده و مثانه و ..اتیش و التهابه ... یکی دو ساعت دیگه غروب میاد .. بازم حال و هوای تنهایی و غم .. بازم نبودن تو .. حس کردم وقتی انگیزه ای برای زندگی نباشه یا انگیزه ها رو ازت می گیرن ..مردن یک نعمته ...شاید حتی این انتظارو دارم که از بعد از مرگم واسه من متاثر شی .... خدایا چه لحظات بدی بود .. وقتی که داشتم چشامو می بستم و قلبم داشت از کار می افتاد و درد چهار پنج قسمت از ناحیه شکمم قاطی شده بود . فقط به تو فکر می کردم .. به روزای خوبی که واسه تو بد شده ... اما برای من همه اون روزا خوبه ... خاطره هاش خوبه .. خاطره آفرینش خوبه ..حتی اگه به مرگ و زندگی من اهمیت نده .. حالا هم حالم خیلی بده ...از بس ورجه وورجه کردم که به مردن واسه دقایقی شانسی خوابیدم ... دلم گرفته ... دارم بازم به ترانه دلخوشی مریم گوش میدم خودمو می ذارم جای مریم و با تمام وجودم .. احساسم اینو واست می خونم .. درد و التهاب امونم نمیده ولی فعلا مردنی نیستم ... نشد که خوشحال شی .. نشد که دیگه مرثیه هامو نخونی .. نشد که دیگه ناله هامو نشنوی ..... بذار دوستت داشته باشم ..بذار کنارت بمونم .. دل منو تو میشکونی به روم نیار که مهمونم ..... اینو از ته دلم میگم از این که می ذاری دوستت داشته باشم ممنونم .. حالم خیلی بده ... دوستت دارم نازنین ...
سیدهم مارس : سلام زندگی من !چی میشه اگه بازم حست کنم .بدون دیدن تو ... بدون یه حرف زدن حست کنم .. چی میشه به نادرت عمر دوباره ای بدی .. چی میشه به این بی چاره .. راه و چاره ای بدی . تو که میگی نازنین مال نادرشه ..بذار من اینو هر ثانیه با خونم با جونم حسش کنم ... دارم در تب می سوزم .. تنهام .. کجایی عشقم ...دوستت دارم .. عمر منی .. جون و نفس منی .. عشق منی .. عزیز دل منی .. همه چیز منی .. نازنین منی .. قلب منی ..عمر منی .. هستی منی
چهاردهم مارس : سلام عشقم !  حس و درک فداکاری تو ..واقعا روحی عاشق و شکیبا می خواد که خب من می تونم حسش کنم و حست کنم ... تو و عشقت و بزرگواریت واسه من قابل تحسینه .. فقط گاه جوابمو نمی دادی که خب باید اونو هم درک کرد .. خیلی دوستت دارم عشق من ..حالم روبراه نیست .. اعصاب داره می زنه به قسمتهای مختلف بدنم .. تا تو بودی همه چی خوب و آروم و قشنگ بود .. خیلی دوستت دارم . و همیشه تا آخرین لحظه زندگیم به یادت هستم برات می خونم ..می نویسم از تو یاد می کنم .. در کنارت می مونم هر گز فراموشت نمی کنم .... نادر با وفا
سلام ... برای سومین بار از دیروز تا حالا ... چرا دارم این حرفا رو به تو می زنم دیگه نفسم نمیاد ...تو خیلی مهربونی کاش جوابمو می دادی حالم خیلی بده ولی هیچی دیگه نمی خوام ...دارم می میرم .....
نوزدهم مارس : نمی دونم کجایی و چیکار می کنی .. نمی دونم چی بگم چی بنویسم . تمام وجودم پر از درده ..درد روحی ..جسمی ... وقتی گونه هاتو با تمام احساسم می بوسیدم حس می کردم هیچوقت از هم دور نمیشیم حالم خوش نیست نازنین . باورم نمیشه که 6 ماه خواب دیده باشم . خواب  .. شاید حقیقت نباشه .. اما حقیقت وجود من ..عشق من , هستی من , عمر من , جون من تویی ..باور کن همین حالا که به تو و روزای خوبمون فکر می کنم پهلوم ..شکمم تمام تنم میره به یه حس نومیدی از دست دادن نازنینی که براش مهم نیست نادرزنده هست یا مرده ..حالم خیلی بده و نشون دادی که نازنین چقدر به نادرش اهمیت میده ..ممنونم ..انتظاری ندارم . آدما می بخشن .. عشقشو ..احساسو ..اما گدایی نمی کنن ..نباید گدایی کنن . دوستت دارم .. سال نو مبارک .. نادری که هنوز باورش نمیشه نازنینش پشت سرشو نگاه نکنه ..

ادامه دارد ...نویسنده : ایرانی


نادر و نازنین 157
در اواسط یا قبل از اواسط اسفند 94 بود که همسرم رو به خاطر عفونت احتمال خون در بیمارستان بستری کردیم . البته بیماری اصلی اون لوپوس و اسکلرودرمی بود وقبلش ارتریت روماتوئید داشت ودیگه چند تا بیماری دیگه هم بهش اضافه شد .. رسوبات کلیسم مثل سنگ و کلوخ در بیشتر قسمتهای بدنش وجود داشت . طفلک خیلی درد می کشید .. چند جای پوست در بعضی قسمتها شکاف برداشته و این رسوبات مثل گچ به آرومی از اون ناحیه و بیشتر ازدستش می ریخت .. احتمالا همبن باز بودن و شکاف باعث شده بود که میکرب ازاین راه وارد خونش شه .. بستری شد .. و من دیگه به عنوان همراه در بیمارستان بودم . حتی گاه شبو هم در بیمارستان بودم بعضی وقتا هم پسر دومم میومد روزی شونزده تا هیجده ساعتو در بیمارستان بودم .. نازنین برای مدتی گوشی خودشو روشن کرده ..یک یا هر دو سیمکارتی رو که من بهش پیام می دادم روشن کرده بود ..منم دیگه دلمو به این خوش کرده بودم که بالاخره دلش واسم سوخته شاید می خواد ازاین راه هم دلتنگی های خودمو بگم و سبک شم .. ازبیمارستان پی در پی بهش پیام می دادم .. از غم و غصه ها می گفتم . از امید می گفتم .. دلم در فضای بیمارستان گرفته بود . همش که نمی تونستم کنار مریض باشم .. همسرمو که می دیدم عین یه کاغذ مچاله شده بود .. به خدا و کارش فکر می کردم که چه جوری زیبایی های یه نفرو ازش می گیره . کسی نمی دونه فرداش چی میشه .. اون خیلی پاک و مهربون و نجیب بود.. من میگم حقش این نبود ولی شایدم خدا دوستش داشت که اونو این جوری آزمایش کرد تا سربلند بشه و باشه .. هرروز یه عده ای دانشجو میومدن و درمورد بیماری اون می پرسیدن .. شهر ما با این که بهترین پزشکانو داره و بیست و خوردی سال پیش طبق یک آماری از لحاظ تعداد پزشکان نسبی یعنی پزشک با توجه به جمعیت بعد از تهران و اصفهان در مقام سوم قرار داشت .. ازنظر پزشکان لوپوس و روماتیسم در مضیقه بوده و تعداد انگشت شماری در این زمینه فعالیت داشته که اونا هم اخلاق عجیبی دارن .. یکی از اونا دکتر ب بود که اگه متوجه می شد ما بیمار رو بردیم به تهران پیش دکتر غ ... برج زهر مار می شد می گفت مریضو نمی بینم و با منت ویزیت می کرد درحالی که دکتر غ استاد همین دکتر ب بود دکتر بسیار با شخصیتی که یک نامه نوشت واسه دکتر ب و ازش تشکر کرد که گاه مریض اونو میبینه .. داریم همچین پزشکان بی شخصیتی هم در شهر خودمون داریم و با شخصیت هایی مثل دکتر غ در تهران که میگن درخت هرچی پر بار تره سرش پایین تره باید ریخت همین دکترب پررورو که به درد آمپول زنی هم نمی خورد و شرافت پزشکی نداشت می دیدم .. چند تا دانشجو هم دور و برش بودند و هر وقت هم دورشو می گرفتن ادای با کلاس ها رو در می آوردو به زمین سخت فشار می آورد و راه می رفت خلاصه تحمل اینا .. فضای بیمارستان .. دور بودن از لپ تاب و نامردی نازنین دیگه حسابی داغونم کرده بود .. یه روز صدای زنگ موبایل به خودم آورد .. خوشحال شدم . نازنینم بود .. بالاخره دلش سوخت واسم زنگ زد .. صداش همون صدا بود ..ولی انگار دوست داشت مثلا بهم بگه خیلی سرد و تنده .. در مورد پستی که در سایت گذاشته بودم و با یکی از دوستان در مورد نامردی عشقم صحبت می کردم گفته بود . بی خود و بی جهت می ترسید .. ناراحت بود . طلبکار بود برام سوال بود . اون که هزار بد بختی و مشکل دیگه داره و در دنیای مجازی هم مدعیه کسی از واقعیتش خبر نداره پس برای چی این قدر نگرانه که مثلا شخصی مجازی با کاربری و آیدی که اسم اصلی اونم نیست افشا بشه ..خب بشه به درک ..تازه منم چیزی نمی نوشتم که اون شخصیت مجازیش برای همه بره زیر سوال .. دوسه نفر می دونستن خب می دونستن .. بقیه هم که نمی دونستن به چیزی شک نمی کردند .. خیلی ناراحت شده بودم . بهش گفتم نازنین تو زنگ زدی اینا رو بهم بگی ؟ بهش قول دادم که دفعه بعد که رفتم خونه اون پستها رو حذف کنم یه نیم ساعت یک ساعتی رو با هم حرف زدیم .. هرچی بهش گفتم یه دوستت دارم بهم بگو نگفت ولی عبارتی رو گفت که نشون می داد دوستم داره و دلش پره صداش گرفته بود با یه لحن بغض آلودی .. گفت همه این بد بختی ها واسه دوست داشتنه دیگه .. با هم خداحافظی کردیم ..ولی شرایط همون بود وضعیت همون بود کاش حسم می کرد . درکم می کرد . .... ادامه ددارد ..نویسنده : نادر

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر