ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نادر و نازنین 194

خیلی از نوشته هامو نیاوردم دیگه همه تکراری و شبیه به هم بود ..
نادر نوزدهم اکتبر
سلام ... حالت خوبه .. شب زود خوابیدم . نیمساعتیه که از خواب بیدارم . و بازم به تو فکر می کنم . حالا می تونم به لحظاتی که با تو داشتم فکر کنم . مثل گذشته از حال و هوای هم خبر نداریم وشاید هم نباید دلمو به آینده خوش کنم اما حالا کنارمی پیشمی بوی تو رو حس می کنم .. شاید شمع وجود تو به گشتن پروانه ای مثل من عادت کنه .. شاید طوری بسوزی که به منم زندگی بدی . شاید گردش روزگار ما رو به هم برسونه .. و خدای مهربون حس کنه این قلب و روح من و توست که می تونه با رسیدن به هم راحت تر به سوی اون بره . من دوستت دارم و از گفتنش خسته نمیشم . اینو هم می دونم دیگه مثل گذشته مثل پارسال دور و برت خلوت نیست .. اما دلت می تونه با من باشه . منم انتظار زیادی ازت ندارم . همین که نفسهای تو رو حس کنم که داره بهم زندگی میده و جونی دوباره برام کافیه .نمی دونم خوابی یا بیدار .. نمی دونم چیکار می کنی .. حتی نمی خوام بپرسم لحظه های رفتن و اومدنت رو ..آخه هنوز نمی دونم جای من توی قلبت کجاست . می دونم تو هم مثل من خسته ای .. تو هم مثل من دلت از دست زندگی و از بازی سرنوشت خونه .. ولی همینو می دونم وقتی که با هم باشیم می تونیم دنیای بدی ها .. دنیای نامردمی ها رو زیر پاهامون له کنیم . خدا هوا چقدر بی موقع سرد شده .. این سرما باید مال یک ماه دیگه باشه .. اما من به گرمای وجود تو نیاز دارم . به این که همیشه حست کنم .. و ازت انتظار زیادی نداشته باشم . آخه نمی خوام خورشید من حس کنه که به زور باید بتابه .. ممکنه قهر کنه و بازم بره . بذار خورشید من هر وقت که خودش خواست بتابه .. سردمه نازنین .. سردمه .. زنده می مونم تا گرمم کنی .. دوستت دارم ..
نادر : سلام .. بیش از هر وقت دیگه ای به دلگرمی تو نیاز دارم .تنهام نذار
نازنین :.
سلام : سرماخوردم افتادم تو رختخواب
چی شده؟ از لوتی بیخبرم؟
بگو بهم
یه متنی در مورد پاییز نوشته بودم براش فرستادم البته در سایت هم منتشرش کردم .. همیشه با هم بحث دوستانه ای در مورد اییز و بهار داشتیم .. من بهارو بیشتر دوست داشتم اونم پاییزو
بوی پاییز :
پاییز یه رنگ و بوی خاصی داره . انگار از همه طرف غم می باره و سکوت . انگار قشنگی هاش زندونی شدن . نمی دونم چرا این حس بهم دست میده . شاید به خاطر یه حسی باشه که از گذشت زمان و زندگیم دارم . یه بوی عجیبی از هر طرف به مشام می رسه . مخصوصا مهر ماهش برام ماه خاطره هاست . ماه باز شدن مدرسه ... ماهی که با شوق و امید و دیدن دوستان و همبازیامون می رفتیم به مدرسه .. تا یه سنی دعوا و قهر و آشتی خاص بچگی و نوجوانی بود ... ما همکلاسی ها انگار دلمون برای هم تنگ می شد . تا یه مدت کوچ پرستو ها رو می دیدیم . یادم میاد هر سال اولین انشایی رو که بهمون می دادند این بود که فصل پاییز را توصیف کنید .. و من تا می تونستم از حال و هوای پاییز شهرمون می گفتم . همیشه هم به مرکبات اشاره می کردم . حالا از اون روزا فقط خاطره هاش بر جا مونده .. اما رنگ و بوی پاییز همچنان داره با قلب و روح من بازی می کنه ... وقتی روی گاری دستی زالزاک ها رو می بینم به یاد اون روز ها می افتم .. و بعد باقلا پخته و مدتها بعدش لبوهای داغی که البته من فقط واسه خودم زالزالک می خریدم . می گفتند خوردن زیادش تب میاره .. دیروز یکی از دوستامو دیدم ... با چند میلیارد سرمایه نقدی و جنسی ... همکلاس و هم سن و فامیل هستیم .. ازش پرسیدم اصلا به یاد اون وقتی میفته که در دبستان و راهنمایی همکلاس بودیم ؟. دلش برای اون زمان تنگ نمیشه ؟.. آهی کشید و گفت حاضرم تمام دارو ندارمو .. تمام سرمایه مو بدم و به اون روزا بر گردم .. خندیدم و گفتم بذل و بخششت خوبه من حاضر بودم نصفشو بدم . یادم نمیره با حسرت به لونه خالی پرستو ها نگاه می کردم . به یاد اون روزایی می افتادم که پرستوی مادر به بچه اش پرواز یاد می داد . خودمو یه گوشه حیاط پنهون می کردم تا اونا به دیدن من نترسند و به کارشون ادامه بدن . هر وقت هم می دید پرستو کوچولو یه جایی گیر کرده و نمی تونه خودشو به مادرش برسونه اونو می ذاشتم رو دیوار .. یه مدت باید صبر می کردیم تا کتابا به دستمون برسه ... امان از بارش پاییزی که همیشه با یک باران تند و سیل آسا شروع می شد . دیگه از اون گرما و شور و حال تابستون خبری نبود . دیگه بعضی از پنجشنبه ها رو نمی شد به عشق دریا رفت چند کیلومتر رفت اون طرف تر .. دریا هم پاییزی می شد . دیگه از مسافرا خبری نبود . کسی جراتشو نمی کرد تنشو به آب بزنه .. رنگ آبی سیر دریا کاملا به رنگ آسمون بود . به نظر میومد دریای پاییز هم غمی دروجودشه . انگار همه تنهاش گذاشته بودن . اون روز ها تابستونا بیشتر دوست داشتم شنا کنم .. شنا رو بیشتر از قدم زدن در ساحل دوست داشتم . چه روزایی بود ! نمی دونستم و نمی دیدم این روزا رو . روزای بچگی و نو جوانی ... اصلا به این فکر نمی کردیم که چه روزایی گذشته تا بزرگترها بزرگ تر شدند . فقط می خواستیم زمان بگذره و به روزای تعطیل و تابستون برسیم . دوباره سر و صدای معلم ها بود و چرا درس می خونی و چرا نمی خونی اونا به بچه ها ... تقلب کردن ها , تقلب دادن ها , به سر و کول هم پریدن ها ..یه عده ای رقابت می کردن که نمره شون بهتر شه .. یه عده ای هم انگار به زور و اجبار پدر و مادرشون اومده بودن به مدرسه ..می خواستن به هر جون کندنی شده زمان بگذره و کارنامه قبولی بگیرن . کل کل کردن ها و به جون هم افتادن ها .. من که سعی می کردم خودمو از جنگولک بازی ها دور نگه داشته باشم . چه روزایی ! حتی در اخم و لبخند آدما می شد خنده ها و آرامششونو دید نه مثل امروز که انگار از خنده هاشون اشک می باره .. شاخه های برهنه , برگهای بر زمین ریخته , طوفان و بوران پاییزی و گاه بارش نرم .. بارش نرم پاییز منو به یاد باران بهاری مینداخت که چهره برگها و گیاهان سبزو خیلی زیبا نشون می داد . ریز بارون ها یه حالتی به درختان و گیاهان می داد که انگار یه مه رقیقی فضای سبز رو در بر گرفته .. چقدر از این منظره و حالت خوشم میومد و لذت می بردم . در اون حالت بود که حس می کردم بهار هنوز نرفته . و چه ساکت بود جنگل پاییزی ! برگهایی می روند و برگهایی می آیند . بیش از آن که بیدار باشیم در خوابیم . این است رسم زندگی .. برگهای پوسیده هم مثل انسانها هستند . مگه ما چند سال می خواهیم زنده بمونیم ؟ سهم ما از دنیا و زندگی چقدره ؟! بهار میشه .. بازم برگ های سبز میاد . مثل ما آدما که میریم و آدمای دیگه ای جای ما سبز میشن . دیدن خرمالو ها روی درختای پاییزو خیلی دوست داشتم ولی خوردن اونا رو چی بگم ؟! اصلا از این میوه خوشم نمیومد و نمیاد . و مرکبات و قدم زدن در میان باغ های پرتقال و لیمو و نارنگی و دارابی و...عاشق پرتقال بودم و هستم . هنوزم پاییز بوی اون وقتا رو میده .. شبهای بلند و روز های کوتاه .. و این , این فصل زیبا و غم انگیز رو خیلی غم انگیز تر می کنه . شاید واسه همین باشه که دل آدم بیشتر می گیره . حتی اگه پاییز, دوست داشتنی باشه دلهای پاییزی به آدم امید زندگی نمیده . انگار همه چی در پاییز رنگ و بو و شکل دیگه ای به خودش می گیره . وقتی به ستاره هاش نگاه می کنی حتی اونا رو هم سرد می بینی . اما زندگی همچنان ادامه داره و تو فقط مالک لحظاتت هستی .. حتی مالک جانت هم نیستی و مالک مالت ... پس ای انسان مغرور نباش ..مغرور نشو .. سعی کن پادشاه وجود و نفس خود باشی . حتی پادشاه هم نمی تواند یک مالک باشد . آن چنان کن که مالک از تو راضی باشد .. خداوندا تو را به شکوه و جلالت قسمت می دهیم که ما را به حال خودمان وامگذاری قلم عفو بر گناهانمان کشی تا با آرامش خاطر به سوی تو بیاییم که بازگشت همه ما به سوی توست ..خداوندا ! جان و وجودمان را از کینه ها تهی ساز ! دنیا به پشیزی نمی ارزد که برای داشته هایش خود فروشی و آدم فروشی کنیم و تو توبه پذیری و باید که گذشت را از تو آموخت ای مهربان ترین مهربانان ! ای خدای مهربان تمام فصول ... پایان .. نویسنده ..ایرانی


0 نظرات:

 

ابزار وبمستر