ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نادر و نازنین 196

عشق نازنینم سلام .... حالت چطوره خوشگلم ..نادر 20اکتبر :
یکسال پیش درچنین روزی :
نازنین : وااای نااادر، سیبیل داری ؟؟؟؟:
خدایاااا،چقدر جالبه برام !بعد بابام کسی که سیبیل داشته باشه رو نزدیک خودم ندیدم.
نااااادر، میخوان بغلم کنی.
نازنینت خواب داره نادر ، اما میخواد هر لحظه حست کنه.
نادر: فکرمی کنی برسه بازم لحظه ای که بخوای هرلحظه حسم کنی ..امان از دنیا و فراز و نشیب هاش .. 11 روز دیگه ده آبانه .. این یکی دیگه خیلی سخته که یادت بیاد چه خبر بوده ..من هنوز همون نادرم . شاید خیلی عاشق تر ..خیلی .. اون روز حتی حاضر نبودم که اعتراف کنم من و نازنین دوستیم اما امروز حاضرم هر چیزی رو اعتراف کنم . اون روز شاید باور نمی کردم که عشقم تا به این حد اوج بگیره اما امروز حس می کنم که اگه تو نباشی منم نیستم . هرچند می دونم گفتن از عاشقی بی خیالت می کنه ولی چه کنم اگه به تو نگم به کی بگم .. هرکسی از ظن خود شد یار من .. از درون من نجست اسرار من .. شاید تو بتونی حس کنی من چی دارم میگم . در چنین روزی یه عالمه چت داشتیم .. خیلی  ...اما زیاد اذیتت نمی کنم . چند تا دیگه از این سالها می گذره تا من از این دنیا برم تا به کی فرصت دارم تا حس کنم اونی رو که با تمام وجودم دوستش دارم و عاشقشم بتونم از نزدیک ببینم . این نهایت آرزوی منه که همیشه حست کنم کاش امسال هم مثل پارسال بود . نیاد اون سالی که باز این جمله تکرارشه .. بیا قدر همو بدونیم . دوستم داشته باش ... خدا نگه دارت خوشگل من ....
نازنین : سلام
یادش بخیر، چقدر خوب بود حسش. چقدر دوست دارم اون وقتها رو . چقدر خوبه که داریشون !
اما حیف که ... بگذریم.
حالم به شدت خرابه، خارش و سوزش شدید گلو. غلط نکنم باید آمپول بزنم. قرص میخورم خوابم میگیره نمیشه بخوابم سگ میشم.
وااای وای خیلی بده
دعا کن خوب بشم
در 24 اکتبر 2016 یه مذاکره خیالی بین خودم و نازنین ..نوشته براش فرستادم ..  شاید این جوری می خواستم بهش بگم که حسش می کنم درکش می کنم . کنارش می مونم .. آخه اون بهم نمی گفت چشه . فقط می گفت نازنین یا خوب خوبه یا بدبد ..
نادر : دوستت دارم .. عاشقتم .. تو نفس منی .. جون منی
نازنین : این جوری نگو .. اینا رو نگو ..من بهت حسی ندارم . خوشم نمیاد .
نادر : واسه چی ؟
نازنین : خب نمیاد دیگه .. واسه این که من عمرت نیستم . نفست نیستم . تو کی دیدی من در این 9 ماهی بهت نفس بدم .. جون بدم .. عشق بدم که داری اینا رو میگی .. خب نیستم دیگه
نادر : پس تو چی من هستی
نازنین : یک خاطره .. یک خاطره بر زخی . هرچی می خوای تصور کن ..
نادر برای لحظاتی به فکر فرو می رود . خدایا من با این دختر چیکار کنم ؟ نه دل دل کندن دارم نه قدرت بودن  .. مونده بود چه جوری جواب کل کل هاشو بده ..
نادر : پس من بهت چی بگم
نازنین : گفتی بهم.. می خوای حس شکست نداشته باشی منم تا اون جایی که بتونم  چند دقیقه ای درروزتحمل و همراهیت می کنم ..
 و نازنین به این فکر می کنه خدایا چرا  نادرحالیش نیست .. سال گذشته تا از رختخواب پا می شد . . تا می خواست بخوابه ... پای کلاس ...وقت خروج از کلاس حتی داخل کلاس واسه نادر زنگ می زدم اس می دادم پیام می دادم حالا باید بفهمه که من هیچ حسی بهش ندارم ... دلتنگش نمیشم .. خیالم نیست اگه نوشته هاشو نخونم ..
از بس زار زده ..ناله کرده .. اظهار عشق کرده همه چی برام عادی شده . دیگه لطف و هیجانی نداره واسه من این عشق و این آدم ..چرا هیچی نمی فهمه .
نادر : نازنین من خیلی تنهام . این روزا چند تایی توی لوتی حسابی اذیتم می کنن .. آدمایی که هیچی حالیشون نیست و عین دزدای پررو یقه صاحبخونه رو می گیرن . کاری به کارشون ندارم .. تو فقط تنها دلخوشی من هستی
نازنین : میگی چیکار کنم .
نادر نگاهی به نازنین میندازه ... به روزای خوب عشقشون فکر می کنه . می خواد از چهره و چشاش بخونه که به چی فکر می کنه . می خواد عشق و نفرت و احساس و امید و حسرت و ... رو از چهره اش بخونه . تنها چیزی که می خونه بی تفاوتی نازنینه .. بی انگیزگی .. انگار زندگی براش شده یک عادت .. حتی به خاطر این عادت هم باید تلاش کنه ... یه حس قشنگی از زندگی نداره .
نادر : نازنین عاشقتم
نازنین : بس کن نادر . نمی خوام بشنوم .. عشقی که برام خاصیتی نداشته باشه و بهم آرامش نده دو زار نمی ارزه
نادر : عزیزم . این من و تو هستیم که باید به عشقمون رنگ و شکل بدیم بعد ازش انتظار داشته باشیم . می خوام در آغوشت بکشم ... حس قشنگ امید و زندگی رو دو تایی مون با تمام وجودمون حس کنیم
نازنین : خیلی خود خواهی نادر
نادر : نه نازنین ... بیا امتحان کنیم . فقط چند دقیقه ..اگه آروم نشدی هرچی بهم میگی بگو
نازنین : بس کن نادر . کاری نکن تا همین حد هم دیگه تحویلت نگیرم ..
نادر : چیکار می کنی ؟ باورم نمیشه تو همون باشی
نازنین : بس کن حرفای تکراری رو . اگه من بد هستم برو پشت سرتم نگاه نکن
نادراحساس درماندگی می کنه ... با خودش فکر می کنه هر کاری که بکنه نازنین یه بهانه ای داره .. توی دلش میگه نازنین تو بد ترین بلاها رو سرم آوردی بد ترین عذابها رو بهم دادی اما به خاطر اون لحظات شیرینی که بهم دادی همچنان منتظرت موندم و می مونم .. لبهاشو بهم می فشرد و به گوشه ای می نگریست تا بغضش نترکه . به این فکر می کرد که با این نازنین چه رفتاری باید داشته باشه ؟!نازنین هم کمی ناراحت شده بود به خاطر رفتاری که با نادر داشت . می خواست بهش بگه نادر دست خودم نیست . من ذاتم اینه ..من از همه چی زده ام . احساس خوبی ندارم . می خواست بهش بگه اگه به عشق پر و بال بده انتظارش  از عاشقی زیاد میشه و اگه نتونه وجودشو سیراب از عشق عشقش کنه عذاب می کشه ... ولی جواب نادرو می دونست . می دونست نادر بهش میگه باید صبر و اراده داشت چون عشق من و تو از همه اینا بالاتره .. .....
یادم نرفته که بهم می گفتی از طرف تو فکر نکنم . منو بزن ..دعوام کن ..منو بکش .. با ماشین زیر کن ...مگه می تونم دوستت نداشته باشم ؟ خیلی سخته هر کار آدم یه عکس العملی داشته باشه به ضرر اون آدم . سردمه .. سردمه نازنین .. تو خورشید عشق منی آن قدرگرمم کن که صدای نفسهایم را بشنوی .. چه بخواهی چه نخواهی دوستت دارم ..

ادامه دارد ... نویسنده : ایرانی


0 نظرات:

 

ابزار وبمستر