ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نادر و نازنین 161

همسرم این بار در بخش قلب بستری شده بود .. در یک اتاق دو تخته .. یک پیرزن مهربون که نژادا رشتی بود و ساکن چالوس هم اتاقیش بود .. انگار شوهرش هم چالوسی بود .. اون اصلا همراهی نداشت کسی هم بهش سر نزد تا ترخیصش.. اون با همه پیری و کهولت خانوممو ماساژ می داد .. پرستارا از مظلومیت همسرم می گفتند .. خیلی ازش خون می گرفتند .. کم خون هم شده بود عفونش هنوز خوب نشده بود . قلبش آب آورده بود . گشاد شده بود .. دیگه نمی دونستم چیکار کنم .. فریاد پشت فریاد .. بد بیاری پشت بد بیاری .. نازنین در دنیای آرام خود بود ؟ نمی دونم شایدم می ترسید که چشش کنیم .. نمی دونم در اون هفته بود یا ماه قبلش اسفند ماه که ازبیمارستان واسش پیام می دادم آخرش عصبی شد . ازم خواست که پیام ندم دیگه .. یعنی اس ام اس .. من فقط می خواستم بدونم چی شده اگه اون خشک و سرد می بود خب می گفتم رفتم که رفتم .. من در شهریور 94 بی خیالش شده بودم .. خودش خواست خودش منو بر گردوند .. خودش با آیدی دیگه ای مخمو کار گرفت .. به اصطلاح مخ زنی کرد . دیگه گیج شده بودم .. 22 فروردین همسرمو  ترخیصش کردند .. ولی نرمال نبود .. انگشتاش نکروز کرده بود .. سیاه شده بود .. رفت حموم دوش گرفت خدای من .. آب که به انگشت کوچیکه دستش ..حالا راست و چپشو دیگه یادم نیست ... خورد بند انگشت جدا شد و افتاد .. خدایاچه دلی داشت این زن که شاهد این صحنه بود و جیکش در نیومد! .. فقط اومد بیرون و نمازشو خوند ... فکرشو نمی کردم که یک هفته بعد در چنین روزی اونو به دست سرد خاک سرد بسپارم .. کی فکرشو می کرد یک سال بعد در چنین روزی پدرم بمیره و به خاک سپرده شده .. در روز پدر ... دیگه بد آورده بودم .. عفونت دست رهاش نمی کرد .. برای  دندوناش قالب گرفتیم ..چهارشنبه بود .. از اون طرف رفتیم دکتر عفونی .. یعنی دکتر که خودش عفونی نبود دکتر عفونی بود ... گفت چاره ای نیست باید کلیندا مایسین رو بخوره ادامه اش بده .. سه روز پشت سر هم هر کاری کردم نمی تونستم فشارشو بگیرم .ارور یا خطا می داد  کم خون شده بود .. رنگ پوستش  زیادی سفید و پریده شده دچار بی خوابی شده بود .. حالم ازبیمارستان به هم می خورد .. جمعه 27 فروردین پرسپولیس 4 بر 2 استقلال رو شکست داد .. شنبه من اونو بردم پیش دکتر قلب .. اکو کرد ..گفت کمی بهتر شده .. دو هفته دیگه بیارش ..ولی جون نداشت راه بره .. ضعیف شده بود .. رفتیم خونه بازم حالش بد شد بهش گفتم بریم بیمارستان ..گفت نه خسته شدم بریم درمانگاه یه سرم بزنن بهم .. به خدا می گفتم خدایا من با همه عذابم تمام تلاشمو کردم .. خودش خواست برام پیشقدم شه ولی نخواستم کاری کنم که عذاب بکشه .. اونو از من نگیرش .. عیبی نداره ..من مرد عذاب و رنجم .. دیگه جونی برام نمونده بود .. اون شب در درمانگاه هر کاری کردند رگش خوب وای نمی ایستاد .. یه مقداری از سرم رفت ولی بقیه نرفت .. برای تهیه ددارو و آمپولش گاه  توی خیابون می دویدم ..می دونستم حالش بده ..تاکسی و آژانس انگار قهر کرده بود باهام دلشوره داشتم ترخیصمون کردن .. چند تا پله رو باید میومدیم پایین بهم گفت نادر من حال ندارم پله رو پایین بیام چند قدمی کولش کردم خجالت کشید گفت منو بذار زمین .. رفتیم خونه .. خجالت نمی کشیدم از این که دستش باشم کاراشو انجام بدم .. بردمش دستشویی .. گفتم خدا من شکایتی ندارم ..این همه بلا سرم اومده از زندگیم خیری ندیدم  من شکایتی ندارم تو که خودت می دونی من کوتاهی نکردم بی توجهی نکردم درسته اون بی مرام زندگی منو سیاه کرد ولی برای سلامتی زنم قدمی پا پس نذاشتم .. دیگه این بار تصمیم گرفتم ببرمش بیمارستان . زنگ زدم برای باجناقم ..  و برای تاکسی تلفنی .. رفتم همون نزدیکی به اورژانس 115..آمبولانس دم در بود .. هرچی مشت می زدم به در کسی درو باز نکرد .. گفتم خدایا یعنی  می خوای زنمو ازم بگیری ؟ اونم باید بره ؟ چرا هرجا که میرم در به روم وا نمیشه ..؟زنگ زدم به 115 و مرکزشون .. برگشتم خونه ...همسرم روی تخت جیغ کوتاهی کشید .. یکی ازبستگان من هم که زن بود اون جا بود .. رفتم سمتش .. دیدم چشاش داره می گرده .. با اون حال خرابی که داشت  داشتم نا امید می شدم .. ولی دهنمو پر از هوا کردم دهنشو باز کردم پی در پی بهش نفس می دادم ..چشاش ..مردمکش در حال گردش بود .. نفسی که بهش می دادم انگار تبدیل به سوت میشد .. در همین لحظه امدادگرا اومدن .لحظه ای سر رسیده بودن که من داشتم فریاد می زدم یا خدااااااا یا محمد یا علی یا فاطمه .. اما اونا همسر پاک و مهربونمو واسه خودشون می خواستن .. بهم گفتن تو لیاقتشو نداری برو گمشو برو به درد خودت بمیر .. . دیگه حس کردم کارش تمومه .امداد گرا جای احیا در همون جا . اونو پتو پیچیدن و بردن .. بیست دقیقه شوک بهش دادن .. ولی دیگه فایده ا ی نداشت .. داشتم رو زمین ولو می شدم .. یکی از پزشکان گفت مادرت بود ؟ گفتم نه ..همسرم بود .. خیلی زیبا بود .. اما زیبایی جسم و صورتشو به روحش بخشید اون رفت پیش خدا .. تنهام گذاشت .. و من تنهای تنها شدم ..من موندم و خاطراتم ..من موندم و عذاب هایی که نازنین بهم داده بود و رنجی که از رفتن زنم حس می کردم .. اون باید یکی از همین روزا می رفت .. همش به خودم می گفتم نادر تو تلاشتو کردی درسته فکرت رو اون بی مرام مشغول کرده بود ولی تو تمام زندگی و وقتتو رو اون گذاشتی ..نیم بیشتر عمرت رو در مطب و مریضخونه و اماکن بهداشتی بودی به این امید که شریکت یه روزی همدم روزای پیریت شه .. به آدما نگاه می کردم .. هرکی به کاری مشغول بود . زندگی ادامه داشت ولی همسرم رفته بود .. شریکم رفته بود .مادر بچه هام رفته بود .. و من دقایقی رو خارج از بیمارستان قددم می زدم .. اونو بردن سرد خونه .. سی ساعت پس از پایان دربی ....راهیه که همه باید بریم ولی سخته .. خیلی سخته ..هم رفتن سخته و هم موندن وقتی که باید رفتن یکی دیگه رو رفتن عزیزت رو ببینی . خبر مرگ مادرو من به بچه هام دادم ..خبر مرگ زنمو عروس خونواده رو من به خونواده پدرم دادم .. اونا اومدن پیشم .. جسدد در بیمارستان بود ..هرچند در خونه و در آغوش من فوت کرده بود .. یادم نمیره پدر و مادر و خواهرم کنار هم روی مبل نشسته بودند .. پدر خیلی رنگ پریده و دستپاچه بود . اون عروسشو خیلی دوست داشت . باورش نمی شد اونو از دست داده .از اون روز به بعد انگار خودشو کم کرده بود واسش گریستن راحت شده بود ... هیشکی فکرشو نمی کرد که یک سال بعد چنین روزی مراسم سالگرد همسر و هفت پدرم با هم برگزار شه ..... ادامه دارد ... نویسنده : ایرانی

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر