ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نادر و نازنین 48

نازنین روز به روز خواستنی تر و مهربان تر میشد . با احساس تر .. نمی تونستم این تصور رو داشته باشم که داره فیلم بازی می کنه . ولی اون عشقو در چی می دید ؟ اونی که می گفت به اون اعتقادی نداره  بار ها بهم گفت که در عشق زیادی خواهه .. حسوده .. حتی اگه من بخوام به چیزای دیگه توجه کنم به اون هم حسادت می کنه . با این تعاریفی که اون می کرد حس می کردم که کارم خیلی سخت شده.. البته من و اون که فاصله مکانی داشتیم و اون نمی تونست چیزی رو ببینه در خصوص محبت کردن من به دور و بری هام ولی گاه که حرف کم می آوردم یه چیزایی رو که نباید با بیانش حساسش می کردم رو براش تعریف می کردم . مثلا توجه کردن به بچه هام ولی در مورد همسرم زیاد حرف نمی زدم تا درش ایجاد حساسیت نشه .. رفتن به این دکتر و اون دکتر  و بیمارستانها و مراکز بهداشتی و درمانی ادامه داشت اما روز به روز همسرم ضعیف تر می شد .. وزنش به چهل و دو سه کیلو رسیده بود و تحمل سی و خوردی قرص در روز رو نداشت با توجه به دندوناش که پوک شده ریخته بود و تغذذیه بدی هم که داشت نارسایی های جسمی و روحی زیادی هم به سراغش اومده بود اما اون مقاومتشو از دست نداده به شدت مبارزه می کرد .. من رهاش نکرده بودم .. بی توجه نبودم .. با این حال من و نازنین هر دومون حس می کردیم که نیاز داریم حداقل برای یک بار هم که شده همو ببینیم . با توجه به این که به دلایلی پدر و مادرش می خواستند از شهرستان بیان و پیش اون باشن .. دیگه این آخرین فرصتهای ما بود و باید ازش استفاده می کردیم . نمی دونستیم برای چه روزی وقت بذاریم . حتی شرایط من هم طوری نبود که کل روز رو تهرون باشم بای بهونه ای می آوردم و در یک فرصت مناسب ازشهر خارج می شدم .. خود اونم شرایطش طوری بود که صبح می رفت سر کار و یکی دو روزی که تعطیل بود می تونست منو ببینه مگر این که بهونه ای می آورد و سر کار نمی رفت .. خیلی سخت بود برام که نازنین سر سخت شده باشه دنیای شگفتی ها .. یک نازنین غیر قابل پیش بینی ..همون چیزی که بار ها حرفشو زده بود . اون باید بهم عشق و آرامش می داد تا طعم خوشبختی رو می چشیدم .. با کلام و آهنگ کلامش وجودمو نوازش می داد .  با هم کلمات عاشقانه زیادی رد و بدل می کردیم .. واژگانی که به خودی خود بر لبانمان جاری می گشتند .. البته همچین به خودی خود هم نبود از دل میومد بر قله زبون و لب و بر دل می نشست . لحن عاشقانه و پر احساسمون واسه ما تازگی داشت . گاه نازنین برای دیدار شجاع میشد . گاه می ترسید .  حق هم داشت . اون جوری که خودش می گفت تا حالا یه عشقی واقعی نداشته .. ولی اون روز ها اون سی و سه سالش بود و درست نیمی از زندگیشو در تهران گذرونده بود . بار ها و بار ها اون اوایل بهش گفته بودم برای من موردی نداره که در گذشته چیکار می کردی و اگه یه روزی یکی بیاد و بگه نازنین این طور بود و اون طور بود و فلان بود و بهمان بود بهش میگم مهم نیست ..واسه من این مهمه که از زمانی که با من بوده چطور بوده ... ولی اون جای این که معنای این حرفمو درک کنه بهم می گفت تو بهم اعتماد نداری ؟ تو فکر می کنی من یک زن بد نامم .. مجبور می شدم نازشو بکشم و بگم غلط کردم .. خب باشه من نادر اولین عشق تو ..قبول کردم .. و اونم ازم انتظار داشت که حرفشو باور کنم . می خواستم بهش بگم هنوز یادم نرفته که با آیدی فرزاد ایکس ایکس ال چه پیامهایی به من می دادی ! با اون آیدی بهم می گفتی که فرزاد و نازنین 3 سال با هم دوستند .. هنوز در آن روز ها بر این باور بودم که نازنین با استفاده از آیدی فرزاد ایکس ایکس داشته امتحانم می کرده ..ولی احتمالا این تنها دلیلش نمی تونست باشه که بعدا درجایگاهی مناسب به حدس دیگه هم اشاره می کنم ... یکشنبه بیست و دوم آذرماه یک هزاروسیصدد و نود و چهار خورشیدی  به عنوان زمان اولین دیدار ما تعیین شده بود . چند روز قبلش این روز رو کاندید کرده بودیم و احتمالا تصمیم خودمونو عملی می کردیم . یه حس عجیبی داشتم . من قدر لحظات خوش زندگیمو  می دونستم و واسش ارزش قائل بودم . نازنینی که اون جور ازم فاصله گرفته بود داوطلبانه , عاشقانه و با تمام وجود و احساس و نیاز و میل قلبی خودش اومده بود سمتم و حتی بیش از من برای لحظه دیدار التهاب نشون می داد . هنوز چند روز به روز موعود مونده بود .. .. ادامه دارد ... نویسنده : نادر

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر