ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نادر و نازنین 50

داستانهای طبیعت شمالی که من و نازنین هیچوقت در اون طبیعت کنار هم نبودیم یه لطف و صفای خاصی داره ..مخصوصا اون روزایی رو که از بس چت می کردیم و صحبت تلفنی داشتیم بهمون یه حس و حال دیگه ای می داد که برای دقایقی خودمونو در فضایی قرار بدیم که به هر دومون آرامش خاصی می داد . البته  این فضا نزدیک من قرار داشت ولی می دونستم نازنین هم همون فضا رو کنار من و خیلی نزدیک تر از اونی که تصورشو کنم حس می کرد .. داستان به قسمت پنجاه رسیده اما انگار دهها ساله که اون دو دلداده همچنان  در جنگل و طبیعت عشق و احساس قرار دارن .. و حالا قسمتهای بیست و چهار و بیست و پنج داستانهایی رو که به عنوان نادر و نازنین در شمال می نوشتم و همون لحظه واسه نازنینم جی میل می کردم در این جا میارم .
قسمت 24 و 25.
نادر : پس حالا قبول نمی کنی که بری و برنده شدی .
نازنین : من دلسوزی رو قبول نمی کنم .
نادر : چطور من قبول کردم که تو دلت به حالم بسوزه
نازنین که متوجه منظور نادر شده بود گفت
-من دلم به حال کسی نسوخته . من خودمو هم در نظر داشتم . پس این پنبه رو از گوشت بر دار آقا .
این حرفای نازنین واسه نادر خوشایند می نمود . از این که  هر چند دقیقه یا هر چند ساعت یه حرفایی می شنید که حس می کرد نازنین به اون گرایش داره ... نادر ادامه اش نمی داد ... چون حس می کرد که اگه بخواد این موضوع رو کش بده اون بی خیال تر میشه . این دختر یه اخلاق عجیبی داشت .. گاه گرم می افتاد و دلش می خواست که از احساس خودش بگه .. گاه دوست نداشت حرفی در این مورد بزنه . حس می کرد که واسه این ساخته نشده که عاشق بشه . یا احساس خاصی نسبت به جنس مخالفش داشته باشه . ...
نادر : نازنین بازم به غروب خورشید یا همون غروب زمین رسیدیم ..
 نازنین : آره امروزم مثل دیروزه . امروز هم همون حس دیروز رو دارم . همون حس قشنگ زندگی رو . همون آرامشی که منو به زندگی وابسته می کنه . این که چشامو  پس از بسته شدن وا کنم و یک بار دیگه ببینم این رنگ خورشیدو . ولی این بار در آغاز حرکت نور .. در آغاز روشنی جهان و طبیعت .  خورشید غروب می کنه نادر .. ولی قلب من غروب نمی کنه . چون منتظر طلوع دیگه ایه . یه حس قشنگی بهم میده این غروب .. وقتی که خورشیدو می بینم که آروم آروم در افق گم میشه و ستاره ها جاش می شینن تا یه تسکینی باشن برای من .  من آرامش شبو دوست دارم . آرامش جنگلو دوست دارم .. و آرامش در .... در این جا نازنین ساکت شد . می خواست بگه آرامش در کنار  کسی که بهم آرامش میده .. آرامش در کنار کسی که با همه سادگی خودش هر گز نخواسته چیزی رو بهش تحمیل کنه .. اما انگاری زمینه رو طوری براش فراهم کرده که  چیزای زیادی برش تحمیل شده ..  تحمیلی که هم به معنای اجبار هست و هم به معنای اجبار نیست . آخه نازنین  این روزا به سمت چیزایی می دوه که می خواد ازش فرار کنه .. حس دافعه و جاذبه با هم اومده به سراغش  .. نازنین گاه حس می کرد که تمام وجودش یک فریاده .. گاه احساس می کرد که یک سکوت  رو در نهایت تسلیم شدن تجربه می کنه ... نازنین مدتها بود که احساس خستگی می کرد .. یک خستگی روحی .. از این که نمی دونست چه تصمیمی بگیره .. تصمیم برای موندن در کنار نادر .. یا رفتن .. اما نادر این آرامشو درش به وجود آورد که نازنین هر وقت که بخواد می تونه بره .. هر وقت که بخواد می تونه راه دیگه ای رو برای زندگیش انتخاب کنه .. اما اگه خودش وابسته شه چی ؟ گاه بین آدما فاصله ای نیست ... حتی اگه فر سنگها فاصله باشه ... گاه جدایی ها به معنای جدایی نیست ...حتی اگه بین اون و نادر جدایی ظاهری هم خودشو نشون بده نمیشه گفت که اون از نادر جدا شده ... اون هرگز نمی تونه این فاصله رو حس کنه ... چطور می تونه از کسی فاصله بگیره که می دونه هر گز بهش نمیاد نسبت به اون بد یا بی وفا باشه .. و نازنین چطور می تونه به این آدم پشت کنه .. اگه شرایط زندگی طوری رقم بخوره که از نادر جدا شه چطور می تونه فراموشش کنه .. بس کن نازنین حالا وقت فکر کردن به مسائل منفی نیست . حالا باید به لحظه های حالت نگاه کنی . به این که انسان همش در جستجوی آینده هست و لحظه های حالو خرابش می کنه . وقتی هم که به آینده می رسه می بینه آینده جز همین حالی نیست که درش به سر می بره و می برده ..
نادر : نازنین ! حالا من ازت می پرسم چیزیت شده ؟
نازنین : نه نادر ... به این فکر می کنم که چه جوری سیاهی شب به همه جا آرامش میده .. منو آروم می کنه
نادر : ز تاریکی می ترسی ؟
-نازنین : بچه که بودم می ترسیدم . ولی حالا از جنگل و حیواناتش می ترسم
-نادر : این نزدیکا که خبری نیست . در عمق جنگل ممکنه یه حیواناتی باشن
 نازنین : نه نادر این جوری نگو
نادر : خودت دوست داشتی که بمونی
 -نازنین : هنوزم دوست دارم و ریسکشو قبول می کنم
 -نادر : ببین دختر ..چقدر همه جا قشنگه ... خورشید بازم سرخ سرخ شده . مثل یک فولاد آبدیده .. بیا همین نزدیکیا یه دوری بزنیم که اگه هوا کاملا تاریک شه خیلی سخته بر گشتمون .. با مهتاب می تونیم راهمونو پیدا کنیم .. به شرطی که یه زمین مسطحی باشه که بتونیم ازش عبور کنیم .. زیاد دور نمیشیم ...
 یه هیجان خاصی به نازنین دست داده بود
 -نادر : نترس عزیزم .. اگه یه حیوونی بهمون حمله کنه من میرم جلوش .. سپر بلای تو میشم
نازنین : اگه یه وقتی بلایی سر تو بیاد چی .. اون وقت من تنها می مونم
 نادر به این جمله نازنین فکر می کرد
 نادر : اگه مثلا بتونی اون حیوونو بکشی بازم احساس تنهایی می کنی ؟ اگه نجات پیدا کنی و نترسی ولی من نباشم بازم احساس تنهایی می کنی ؟
نازنین : می تونی از چشام جواب منو بخونی
نادر : این جا که تاریکه
نازنین : قلب من روشنه ..چشم من صدای قلب منه .. آینه قلب منه
25: نازنین : تونستی جوابتو پیدا کنی ؟ می تونی ببینی ؟
نادر : آره می تونم ببینم . دیدم .. یعنی حسش کردم
نازنین احساس می کرد که به یه حالت بی وزنی رسیده . دستشو خیلی آروم فقط به اندازه یه کف دست به سمت نادر دراز کرد .  نادر  حرکت نازنینو ندید . شاید تصورشو هم نمی کرد . رفته رفته سکوت شب بر همه جا حاکم می شد . ماه در اومده بود . ستاره ها هم اومده بودن به استقبال ماه
نادر : می بینی نازنین ؟ بالا سرمون چقدر شلوغه ؟ فکر می کنیم خیلی نزدیکه .. می بینیم و بهش نمی رسیم ..  این که کلی با هامون فاصله داره . بعضی وقتا می بینی یکی کنارمونه و ازمون دوره ..
نازنین : منظورت منم ؟ فکر می کنی من از تو دورم ؟ پس چند دقیقه پیش توی چشام چی خوندی ؟ فکر کردم اون چیزی رو که حس می کنم خوندیش
نادر : من که نگفتم منظورم تویی .  من احساس تو رو خوندم . اما گاهی می بینی آدم دوست داره باور هاش بیشتر و بیشتر و بیشتر نشون داده بشه . یعنی مثل گفتن دوستت دارم می مونه ... شاید دلم می خواد این حس یه جورایی مثل یک فریاد تمام وجودمو بلرزونه .. نترسم که از نیازم بگم . نترسم که بیان کنم نهایت خواسته مو .... بین اون چیزی که آدم دلش می خواد و انتظار آدم تفاوت زیادیه ..  من دلم خیلی چیزا می خواد . اما انتظارشو ازت ندارم ..
نازنین : چقدر این سکوت و این تاریکی بهم آرامش میده ... انگار حرفای دلمو میاره به نوک زبونم .. نادر ! من آدم بد جنسی نیستم . یک دختر سنگدل نیستم . یکی نیستم که امروز به یکی دل ببنده و فردا به یکی دیگه . تازه اصلا به دل بستن و دلدادگی و عشق اعتقادی نداشتم و ندارم البته به این شکلی که این روز ها مدش کردند و زیادی احساسی و رمانتیکش کردن . فقط می خوام یه چیزی رو بدونی اونایی که مثل من نمی خوان بد باشن و از سنگدل بودن فراری ان شاید خیلی راحت هم بشه فریبشون داد ولی تجربه یا دیدی که نسبت به زندگی دیگران دارن وادارشون می کنه که خیلی به دقت به همه جوانب نگاه کنن .
 نادر :  این روزا به آدمای ساده میگن احمق .. میگن هالو ..
نازنین : این حرف اشتباهه .. یک انسان نباید شخصیت خودشو بر مبنای شخصیت دیگران تنظیم کنه . بعضی ها ذاتا ساده ان ... صفای روح و دلشون مشخصه .. بعضی ها ریا کارند .. یک انسان باید سعی کنه که خودش باشه و خودش .. این یعنی سادگی وجود خودشو نشون دادن . به نظر من ساده ترین آدمای روی زمین در واقع زرنگ ترین اونا هستند ... یعنی قدرتشون از اون آدما بیشتره اگه بخوان به موفقیت واقعی  برسن . این که بخواهی زرنگ باشی از دیوار خونه مردم بری بالا و به مال و ناموسش تجاوز کنی به این نمیگن زرنگی . به این میگن حماقت .. هرگز فکر نکن چون ساده ای ..پس عقب افتاده ای .. البته حواست باید جفت باشه مراقب گرگهای در کمین باشی ولی قلبت مثل آینه روشن و صاف باشه ..
نادر : به نظرت من چه جوریم !
نازنین : تو خیلی زرنگی .. در عین سادگی...  می دونی چرا ؟ واسه این که منی رو که می خوام نسبت به تو زرنگ باشم و بشناسمت اسیر سادگی کردی نرمم کردی تا بتونم تو رو بیشتر حست کنم و خودمو ... اصلا پاک در هم ریخته ام . انگاری تمام معادلات رو بهم زدی .. راهمو گم نکردم ولی از آخرش می ترسم . ..
 نازنین نمی دونست چه جوری ادامه بده ...
نادر : من باعث عذابت شدم ؟
نازنین : نه .. چه عذابی ! زندگی یعنی نبرد باور ها و نا باوری ها .. نمیشه گفت هر چیزی که امروز بهش اعتقاد داریم حتما درسته یا حتما غلطه .. اما بعضی اعتقادات هستند که هیچوقت غلط نمیشن . اعتقاد به خوبی ها ...  خوبی ها چیه ؟ اون چیزی که برای خودمون می خوایم ... ؟ خوبی اینه که خود خواه نباشیم .گذشت داشته باشیم . وقتی که به خواسته مون نرسیدیم کینه توزی نکنیم . انتقام نگیریم . می دونی نادر حالا من یه چیزی رو خوب متوجه شدم .. شاید عشق وجود داشته باشه حتما هم وجود داره چون اگه عشقی نبود علاقه ای نبود من حالا این جا نبودم .. اما در معنای واقعی و حقیقی خودش هست . یک مرتبه به عشق رسیدن می تونه مهم ترین عامل فرار از اون باشه .. اما وقتی که دور و برت رو از خود خواهی و کینه دور کردی .. وقتی تونستی گذشت داشته باشی ..وقتی تونستی دیگران رو در آینه زندگی ببینی ..اون وقته که می تونی چهره عشقو شفاف ببینی .. اون وقته که حاضری فنا بشی ولی عشق ازت دور نشه و تو هم ازش دور نشی ... وقسمت 25 داستان و صحبتهای خیالی من و نازنین در طبیعت شمال به پایان رسید ..من و اون مثلا طبق این داستان در شمال با هم بودیم واین جدای از چت و صحبت های تلفنی و مکاتبات واقعی ما بود باید بپردازم به اولین دیدارمون .. خیلی سخته اشاره به اون ..این یک طرف قضیه و مسئله دیگه این که دلم می خواد اون قدر از شور و حال لحظلت و روز های قبل از اون گفته و نوشته باشم  که حق مطلب در شکوه این دیدار ادا شده باشه ...این حس به وجود بیاد که این دیدار به نوعی آغاز رسیدن میوه شیرین این عشق با شکوه بوده باشه .... ادامه دارد ... نویسنده :ایرانی


0 نظرات:

 

ابزار وبمستر