ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نادر و نازنین 53

اون یک ساعتی رو که در تر مینال نشسته بودم کمی سخت تر گذشت . انتظار هم سخته هم شیرین .هوا رفته رفته روشن می شد .. جمعیت زیادی دور و بر ترمینال در رفت و آمد بودند . قرار شد که من در میدان انقلاب پیاده شم و نازنین با ماشینش بیاد سراغم . ای مرد تنبل ! خودت که هیچ پخی نیستی ولی خانومای دور و برت همه راننده ان .. راستش اصلا با رانندگی میانه ای ندارم . ذهنم همیشه درگیره . یعنی وقتی که فرصتی هم پیاده می کنه برای تمرکز و آرامش کلمات رو مثل رگبار یا تک تیر مجسم می کنه .. با کلمات بازی می کنه .. برام بار ها و بارها پیش اومده که در خیابان یا ماشین خیلی چیزا به ذهنم رسید که بنویسم و بعدا یادم رفت .. با چنین حس و اندیشه ای هیچوقت نمی تونم راننده موفقی باشم ..اون وقتایی هم که رانندگی می کردم بیشتر وقتا حس می کردم دارم پیاده روی می کنم .. بعضی وقتا پشت سری بوق می زد که آهای داری چیکار می کنی بجنب .. شهر یواش یواش شلوغ شه بود . مردم به تکاپو افتاده بودند . دانشجویان , دانش آموزان , کارمندان و کارگران .. خلاصه همه اونایی که اومده بودن بیرون نشون دادن که زندگی یک بار دیگه در این شهر به جریان افتاده .. راستش سوار بی آرتی که شدم به چهره بعضی ها که نگاه می کردم و شرایط زندگی رو واسشون عادی می دیدم به این فکر می کردم به راستی چه فرقی بین من و اوناست . ..چرا وقتی آدم به کسی دل می بنده حال و روزش به شکل دیگه ای در میاد . چرا اینا این قدر راحت دارن با هم حرف می زنن .. راحت با هم شوخی می کنن . و خیلی راحت با زندگی کنار میان . سخت نمی گیرن . پس اونا عشقو چه جوری می بینن ؟! چه جوری حسش می کنن ؟! خیلی راحت تر با همه چی کنار میان . شاید انتظار اونا از زندگی زیاد نباشه . شایدم مثل من خیلی باشن .. بی آرتی منو یاد دوستم زیار در سایت مینداخت که با هم خیلی خوب بودیم اما این زیار خان بدون این که بهم بگه چی شده این روزا فقط بهم متلک میندازه منم کاریش ندارم بذار این زیار خان هرچی می خواد بگه . معلوم نیست خالی بندی ها و دروغای کی رو گوش داده که خام شده .. در هر حال این جور آدما چه حق باهاشون باشه چه نباشه وقتی که حرفشونو نمی زنن محکومن و کارشون درست نیست آدمایی که جواب سلام آدمو هم نمیدن . نمیان نمیگن چی شده ..که آدم بتونه یه جوابی به اینا بده خلاصه این زیار خان یه روزی به شوخی می شد راننده بی آرتی و ما با هم داستانها داشتیم ..چیکارمیشه کرد بذار دلش به همین متلک ول کردنا خوش باشه و فکر کنه هنر منده .. دیگه کسی با این بیات گویی هاش کاری نداره . بی آرتی سریع می رفت دو سه تا ایستگاه رو ردکرده بودیم که نازنین برام زنگ زد .. گفت می تونم یه خواهشی ازت بکنم ؟ با خودم گفتم نکنه دیدار ما یکی دو ساعت به تعویق افتاده .. دیگه تحمل اینو نداشتم .. الان چند روزه که دارم لحظه شماری می کنم . -نادر می تونی از همین انقلاب به بعد 3 تا ایستگاه جلو تر زیر پل بهبودی پیاده شی ؟ -همین نازنین .. چشم ! ... اون اگه می خواست بیاد انقلاب واسش کمی سخت می شد . باید سه تا میشمردم و دقت می کردم که رد نکنم .. یواش یواش به مقصد نزدیک می شدم .. دیگه انتظار به سر اومده بود . از میدان انقلاب هم گذشتیم و سه تا ایستگاه رو هم رد کردیم .. یاد فیلمهای پلیسی افتاده بودم که کارآگاه یا پلیس مخفی واسه ماموریتی به اون نقطه ای که باید می رسه و از ماشین پیاده میشه و قدمهای آرتیستی بر می داره ..منم با همون قدمها پله ها رو بالا رفته و از مسیر انقلاب به آزادی رفتم به سمت راستش ..زیر پل ایستگاه بهبودی و منتظر نازنینم شدم ... این انتظار هم معلوم نیست چند مرحله داره ... یه بار واسه نازنین زنگ زدم گفت تا پنج دقیقه دیگه می رسه .. ساعت حول و حوش هشت صبح بود .. نگاهم به ماشین های روبه رو بود .. ولی می دیدم که همه شون با سرعت از کنارم رد میشن .. بالاخره جی ال ایکس نقره ای از راه رسید .. سرعتشو از همون بالا کم کرده بود ... یه دگرگونی خاصی رو در خودم حس می کردم .. برای اولین بار کنار هم .. دوست داشتم چند دقیقه ای در همون حالت متوقف باشم به نازنینم نگاه کنم .. اونو جوون تر ازسنش حس کردم . صورتشو ناز تر از اونی که توی عکس بود می دیدم . قشنگ ترین چیزی که از لحظه دیدار به یاد دارم همون لبخند آرامش بخش و صمیمانه اون بود . لبخندی که حتی دل سنگو هم آب می کردد چه برسه به دل آب شده منو .. منم نتونستم لبخند خودمو پنهون کنم .می دونم که نمک خجالتمو چشیده بود منم لبخند بی ریای اونو حس کرده بودم .. -بریم شلوغه .. از پشت سر ماشین میومد و نمی تونستیم زیاد در پارک بمونیم . اون جوری که خودش گفت شرایط طوری بود که نمی تونستم به خونه شون برم .. شایدم این طور صلاح دونسته بود که دیدار اولمون محدودیت داشته باشه . اون جوری که مشخص بود باید چند ساعتی رو ماشین سواری می کردیم یا در پارکی می نشستیم . یخ انتظار آب شده بود و من محو نازنینم شده بودم .. چهره اونم باز و پر لبخند بود . نمی دونستم چی بگم . حرفام یادم نرفته بود ولی توی شهر شلوغ با ترافیکش و این که باید حواسش جفت رانندگی می بود نمی شد همون اول واسش قصه لیلی و مجنونو خوند . کمی جلو تر به سمت بالای شهر رفتیم .. ناحیه ای بین شمال و غرب .. برام فرق نمی کرد کجا میریم . من فقط گاه به نازنین و گاه به روبرو نگاه می کردم . راست می گفت که طوری رفتار می کنه که احساس غربت نکنم .. من سخت عاشق بودم و اون می دونست که چگونه عاشقانه رفتار کنه .. گویی در دل این شهر بزرگ نبودم .. داشتم پرواز می کردم .. اون لحظات تنها چیزی که نگرانش نبودم این بود که روزی نازنینم بزنه زیر حرفش و تنهام بذاره .. چون با تمام وجودم , تمام وجودشو حس می کردم .. نازنین همچنان می روند و من مثل پادشاهی که ملکه شو کنارش داره به روبرو نگاه می کردم ... ادامه دارد ... نویسنده : ایرانی

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر