ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نادر و نازنین 54

هوای دلپذیری شاهد بازی زیبای عشق من و نازنین بود . در اون لحظات و اولین دیدارمون زیاد برام فرقی نمی کرد که کجا میریم .. ولی خیلی دلم می خواست می رفتیم و در پارکی می نشستیم .. صحبت اینو می کرد که پارکهای بالای شهر واسه نشستن کمی سرد هستند .. واسه چند ددقیقه ای تصمیم گرفته بود که بریم به پارک طالقانی .. بعد نظرش این شد که الان اون جا به نسبت مرکز شهر خیلی سرده .. من فقط می خواستم که اون کنارم باشه . حتی اگه دو تایی مون توی جهنم باشیم . از هر دری حرف می زدیم .. حرفامون توی فضا گم می شد و به دل می نشست . .. عاقبت رفتیم نزدیک خونه شون نشستیم .. یعنی توی همون ماشین . نمیگم اسم خیابون و منطقه شو ..فقط می تونم بگم که اون جا خیابان سکوت بود و آرامش . انگار با بقیه تهرون فرق می کرد . پارک روبرومون و باغ کناری با درختای بلند قدیمی که در بیشتر قسمتها دیوار نداشت یه ارامش خاصی به من و به فضای پاییزی می داد . هروقت چیزی به نظرم نمی رسید که بگم و سکوت بین خودمونو بشکنم از عشق و رابطه و لحظات خوش آینده مون می گفتم . هرچند اونم خیلی خوش صحبت بود . لحظات به سرعت می گذشتند .. نازنین یه نگاه خاصی بهم انداخت که انگار از چیزی تعجب کرده بود . من مراقب حرکات و رفتارم بودم . درسته باهاش خیلی صمیمی بودم ولی بر خوردم با اون همون بر خوردی بود که بیشتر وقتا در اوایل دوستی مون داشتم یعنی اجازه نمی دادم بعضی چیزا رو بنویسم و بعضی چیزا رو بگم .. گذشتن از بعضی چیزا می تونه خیلی چیزای دیگه و همون چیزا رو واسه آدم به ارمغان بیاره . انگار نازنین داشت سبک سنگینم می کرد .. در حالی که من خودم بودم و حس کردم که اونم خودشه ..همون دختر پرشور و نشاط همیشگی ..وقتی که حالش خوب بود می تونست یک عاشق آتشین باشه .. یک مهربون ..و من محبتو در وجودش می خوندم .. این که دوست داره من از این سفر نهایت لذتو ببرم .. از این که یک خاطره خوشی بشه برای من . چیزی حدود یک ساعتو توی ماشین و در حاشیه باغ نشسته بودیم . شاید اون خیلی چیزای دیگه یادش بیاد که من به خاطر ندارم . واسه این که به یاد آوردنش یه جور خاصی به قلبم چنگ میندازه . انگار منو می رسونه به لبه های گور .. مانتوی ساده ای تنش بود . می گفت نمی خواسته کسی متوجه شه که نمیره محل کارش .. اما چیزی رو که بیشتر بهش توجه داشتم صورت قشنگش بود . صورت گردش ..و اون چشایی که انگار وقتی حرف می زد لبخنده هاشو به چشاش منتقل می کرد . دلم می خواست سرشو می ذاشت رو شونه ام و من با موهاش بازی می کردم .. از من پرسیده بود چه رنگ مویی رو بیشتر دوست داری .. به عکسش که نگاه کرده بودم دیدم بلوند بهش نمیاد .. ترجیح دادم مشکی باشه .. موهاش , هرسه باری که با هم بودیم مشکی بود .. فکر کنم برای همون دیدار اول بود که می گفت به خاطرعشقم نادر موهامو همون رنگ مشکی کردم . نمی دونم شایدم واسه دیدار سوم بوده .. معمولا موهای بلوند فقط به اونایی میاد که پوستشون خیلی سفید بوده یا یه حالت سرخ و سفید داشته , چشاشون هم رنگی باشه .. هرچه بود اون نازنینم بود . عشقم بود . فضای اون جا منو به یاد فیروزکوه سی و خوردی سال پیش و یه جاهایی نزدیک ابتدای جاده تهران و امامزاده اسماعیل مینداخت .. هرچند درختان بلند و فضای سبز و آرام در تمام نقاط فیروزکوه وجود داشت ...بهم گفت بیا بریم زیر پارکینگ خونه مون .. یه حرفای دیگه ای هم زد و دلایلی هم آورد که نمیشه فعلا رفت توی خونه که قابل قبول بود و با هم رفتیم زیر پارکینگ خونه شون یه گوشه ای دنج بازم توی ماشین .. فقط باید مراقب روبرو می بودیم .. بهم گفت آوردمت این جا که راحت تر باشیم .. دوزاریم افتاد ... ما در حرف زدن و نوشتن خیلی اوج گرفته بودیم . اما شرایط ما در حال حاضر طوری بود که فقط می تونستیم بال بال بزنیم .. خانمانه , مهربانانه و عاشقانه باهام برخورد می کرد .. و احساسات نمی تونم بگم خفته منو بیدار کرده بود . انگشتاشو دونه به دونه لمس می کردم ..حس می کردم دارم داغ میشم . فقط باید مراقب روبرو می بودیم آسانسور درست وسط پارکینگ قرار داشت و شیب اون طوری بود که امنیت زیادی ایجاد می کرد . با این حال یه نگاهمون باید به روبه رو می بود . با موهای سرش بازی می کردم . دستمو گذاشتم دور کمرش .. یه حس خوبی بهم می داد .. یه حسی که بهم می گفت که هیچ فاصله ای بین ما نیست . ما می تونیم باز هم از این دیدار ها داشته باشیم و اون قولشو داده بود که منودفعات بعد ببره به داخل واحدش .. وبعد ها به این قولش هم عمل کرد . ... ادامه دارد ... نویسنده .... نادر 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر