ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نادر و نازنین 64

دو شنبه سی ام آذر ماه نود و چهار:  من و همسرم  نیمه شب به سمت تهران به راه افتادیم . دیگه دکتر و بیمارستان و آزمایشگاه و رادیو لوژی و  از این بازیها به ناف من بسته شده شکایتی هم نداشتم . آدم از فردای خودش خبر نداره .. هیچوقت ننالیدم همش به خدا می گفتم خدایا من شکایتی ندارم من همراهیش می کنم یک اوف هم نمیگم .. وظیفه منه .. هرچند اون خودش داره عذاب می کشه .. خدایا کمکم کن .. کمکش کن ... نوبت گرفتن در بیمارستان به یک طرف و هماهنگی کردن با نازنین به یک طرف .. یه دو ساعتی رو نیاز نبود که در بیمارستان باشم .. یه بهونه ای آوردم و به همسرم گفتم دارم میرم خرید هر چند اون دوساعتی رو بهم نیاز نداشت . خیلی سخته آدم تمام کاراشو یکی دیگه انجام بده . هرچند روپاهای خودش راه می رفت ولی دستاش انگشتاش از فرم افتاده بود .. نکروز کرده بود . نوک انگشتاش سیاه شده بود . قلبش هم داشت گشاد می شد وزن بدنش کم شده بود شبیه 80 ساله ها شده بود ..ولی من بی توجه نبودم ... از در بیمارستان اومدم بیرون .. سمت چپ من تا پل گیشا یا همون جلال آل احمد پیاده فقط پنج دقیقه راه بود .. جایی که نازنین قرار بود اون جا سوارم کنه . جای آزادی و انقلاب برنامه مون شده بود گیشا .. بالاخره پس از چند کش و قوس همو پیداکردیم .. همون نازنین بود .. همونی که هشت روز قبل دیده بودمش .. فقط می خواستم کنارش باشم . برام فرقی نمی کرد که کجا میریم .. فقط می گشتیم .. طرف بالای شهر .. انگاری همین حالا تو ماشینشم و داریم می گردیم .. هر سه باری که دیدمش چند بار از کنار برج میلاد هم گذشتیم .. به این فکر می کردم یه روز میشه که من و اون با هم قدم بزنیم .. راحت باشیم .. استرس این و اونو نداشته باشیم ؟ چرا روز گار با اونایی که می خوان نسبت به هم مهربون باشن نا مهربونه ؟ نازنین همیشه یا بیشتر  بشاش و خندان بود .. حتی وقتی هم که می رفت توی خودش بازم دوست داشت شاد و راحت باشه و گرفتگی خودشو نشون نده . اون می خواست که من از سفر و دیدار با او لذت ببرم . شرایط طوری بود که فرصتی واسه بوسه های دلچسب نبود .. هرچند قرار بود به زودی باز هم ببینمش .. این دیدار یه حالت اشانتیونی داشت از این که سفر من یک تیر و دو نشونی باشه .. اون خودشو تسلیم من کرده بود با تمام وجود و عشق و احساسش .. نمی دونم چرا فکر می کرد که شاید عطش های خاص منم زیاد باشه ..نمیگم زیاد نبود ولی خدا رو گواه می گیرم همین که دست نازنینمو تو دستای خودم حس می کردم با انگشتاش بازی می کردم و لبامو می ذاشتم رو لباش انتظار دیگه ای ازش نداشتم . ولی اون با تمام عشقش خودشو بهم نزدیک می کرد ..من اینو حس می کردم . کسی مجبورش نکرده بود کسی تهدیش نکرده بود . وقتی انگشتاشو لمس می کردم و حس می کردم که حس اون فقط برای منه طوری به آرامش می رسیدم که اصلا به فکر روزایی نبودم که کنار هم نباشیم . فکر می کردم اونم حس منو داره .. نازنین : نادر من خیلی ناراحتم . احساس عذاب وجدان می کنم .. تو زنت رو تنها گذاشتی .. نادر : نازنین دیوونم نکن بازشروع نکن دیگه . اون الان توی اتاق پزشکاست ..من اون جا می بودم که چی ؟ نمی دونم آیا این بازیش بود یا واقعا دلش می سوخت یا شایدم از من خجالت می کشید و می خواست به نوعی با من و همسرم همدردی کنه . چقدر لحظات با نازنین بودن زود می گذشت شاید حدود دو ساعتی می شد که از بیمارستان دور بودم و حداقل یک ساعت و نیمو کنار نازنین بودم .. عشقم نمی ذاشت بهمون سخت بگذره .. شیطون دوست داشتنی من ! کار من و اون واقعا می خواست چی بشه ؟ زندگی و دست سر نوشت واسه ما چی رقم زده بود ؟! فقط می دونستم که خیلی دوستش دارم . با هم خیلی حرف زدیم .. از 8 روز پیش گفتیم . از آینده ای گفتیم که بازم کنار هم بمونیم .. در حال و هوای خودمون بودیم .. یک مسیرو چند بار رفتیم و بر گشتیم ... قرار شده بود که دفعه بعد من و اون بریم توی آپارتمانش .. همسرم زنگ زد .. کجایی نادر ؟ من خیلی وقته منتظرتم .. کارم امروز زود تموم شد ... گفتم همین دورو برام الان بر می گردم .. نمی دونم چرا نازنین از این تماس خیلی ناراحت شد .. نه به خاطر این که حسادت کرده باشه که شاید اینم جزوش بود .. ولی این که حس کرده باشه یکی بهم نیاز داشته اون سبب شده که من فراموشش کنم عذابش داد .. -نازنینم این قدر حالا سخت نگیر .. خب الان میرم . مگه چی شده ؟ یعنی  نباید زنگ می زد ؟ -نادر من خودمو نمی بخشم -نازنین این قدر بزرگش نکن .. نذار خوشی این دیدارمون تلخ شه .. باشه ؟ باشه عشقم ؟ .. منو زیر پل گیشا اون قسمتی که دکه پلیس بود پیاده کرد و بازم مثل دفعه قبل اون و رفتنشو با نگام تعقیب کردم و به امید دیدار های بعد نشستم . یک دکتر قلب هم به انجمن پزشکان لوپوس و روماتیسم اومده بود و نمی دونم همسرم همون جا عکس گرفت یا از قبل داشت .. دکتر اون عکسو نگاه کرد و گفت قلبش کمی بزرگ شده و این به خاطر نارسایی و عملکرد بد رگهای جرم گرفته هست . دیابت هم که گرفته انسولین می زنه .. نکروز هم که داشت .. و هزار مشکل دیگه .. به هر دردسری بود از اون جا خارج شدیم .نوبت بعدی ما 42 روز دیگه 12 بهمن شد ... نمی دونستم به چی فکر کنم .. زندگیم متلاشی شده بود . دکترا روحیه اونو تحسین می کردند ..به خودم می گفتم این که بیماری خاص و مستقیما کشنده نداره چرا دکترا دارن طوری بهم یا به اون پیام میدن که اگه قشنگ به حرفاشون توجه کنیم به این نکته می رسیم که هر لحظه امکان داره بمیره ..اون روز چهار ماه قبل از مرگش بود .....ادامه دارد ... نویسنده ...ایرانی


0 نظرات:

 

ابزار وبمستر