ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نادر و نازنین 74

در این قسمتها مجبورم ماجراهایی را که به عنوان نادر و نازنین در شمال نوشتم و همچنین پیامهای تلفنی  یا اس ام اس نازنین رو زود تر بذارم چون  روند داستان طوریه که به سیزده دی ماه نود و چهار نزدیک میشیم و اگه بخوام قسمتی از این مطالب رو بذارم برای بهمن 94 به بعد با اجزای فاز دوم داستان هماهنگی نداره .. از طرفی  داستان از پیامهای تلفنی عقبه .. یک اتفاق مهم افتاده بود که من فکر می کردم برای بعد از دیدار سوم ما بوده ولی به قسمتی از چت که سر زدم دیدم من و نازنین در اول ژانویه 2016 در موردش بحث کردیم و اون موضوعی بود که من راستش نمی دونستم چه واکنشی در موردش داشته باشم . حرفشو باور کنم یا بذارم به حساب یه نقشه .. یکی دو حرکتی هم انجام داد که حس کردم یه جورایی داره فیلم بازی می کنه .. اون خطری رو حس کرده بود .. انگاری حس کرده بود بازی خطر ناکی رو شروع کردده .. حس کرده بود ماه پشت ابر نمی مونه .. بالاخره یه روزی همه چی بر ملا میشه .. بهتره که من نادر همین حالا قربانی شم .. ولی هنوز زود بود ..شاید اگه کمی زرنگ تر بودم می تونستم نازنینمو داشته باشم . اما نه اون جوری که دوست داشتم نه اون جوری که برای خودم رویا بافی کرده بودم . حالا فعلا چند قسمت پی در پی رو از داستانهای طبیعت و بعدش از پیامهای تلفنی استفاده می کنم و وقتی پیام تلفنی شماره 1270 رو منتشر کردم  هفت هشت قسمت دیگه توضیح میدم که چی شده و من گرفتار چه مسائلی بودم این هم از قسمتهای 38 و 39 داستان سفر الکی ولی پر ماجرای این دو عاشق این دو پرنده عشق به شمال که البته در ذیل قسمت 39 نازنین هم پیامی داد که اونو هم میارم
 نازنین نمی تونست جواب نادر رو بده چون انگشت نادرو گرفته بود توی دهنش ... به آرومی انگشتو از دهنش در آورد ..  کف دستشو دور انگشتش حلقه کرد ..
-حق نداری درش بیاری با هات کار دارم . من بیدار بودم . نخوابیدم خواستم ببینم چیکار می کنی ... این جوری می خوای مراقبم باشی ؟ بهم نشون بدی دوستم داری ؟ دوست داشتی این جوری بهت اعتماد کنم ؟ دلم می خواد همین جا بذارمت و  برم . توی همین جنگل سرد تک و تنها بمونی .. زود باش پیاده شو ... زود باش ..
- اولا من نگفتم توی این جنگل بمونیم
-بس کن نادر .. حالا زبونت رو من بلند  هم شده ؟
 نازنین به زور جلو خنده شو می گرفت . تا حدودی هم دلش واسه نادر می سوخت . -مگه من چیکار کردم ..
نادر  دستشو دور سر نازنین حرکت داد و گفت من همین دور و برا بودم ...یعنی می خواست بگه من رو سر و صورتت کار می کردم .  نزدیک بود بگه که جای دیگه ای نرفتم که فوری زیپ دهنشو کشید . حس کرد که نازنین بد جوری جوش آورده ... -زود باش پیاده شو مگه من با تو نیستم ..
-من فقط صورت و موهاتو نوازش کردم ... دیشب هم این کارو کردم و چیزی نگفتی . باشه من میرم ... سر ما رو تحمل می کنم ... این پنجاه شصت کیلومتر رو پیاده میرم .. ولی یه چیزی منو ناراحت می کنه . من نمی خوام تو در مورد من قضاوت بدی داشته باشی ..
-نازنین خودش می دونه چه جوری آدما رو بشناسه . تو نمی خوای در مورد من تعیین تکلیف کنی .. متوجه شدی ؟
 -اگه من آدم بد و بد چشم و هوسبازی باشم الان می تونم خیلی کارا انجام بدم ... -فکر کردی نازنین ببو گلابیه که هر کاری دلت خواست انجام بدی ؟
 -چرا این جوری شدی ؟ مثل این که الان هم از اون وقتاییه که حوصله نداری و اون چهره تو داره خودشو نشون میده ... اگه تو بخوای من میرم .. باشه هر چی تو بگی .. چشای نادر پر اشک شده بود ..
-به خدا من کاری نکردم ...
البته نادر قصد داشت اگه نازنین ملایم تر شد سرنازنینو بذاره رو سینه یا شونه اش .. سرخودشو هم بذاره رو شونه نازنین ... اونو در این حالت هم نوازشش کنه .. شاید هم گونه ها شو ببوسه .. این جا رو از زبونش پرید
 -البته من می خواستم اگه تو رو مهربون تر دیدم یه کارای ملایمی هم انجام بدم ... -حالا حضرت آقا واسم ملایم و خشن هم جدا می کنن . منظورت از ملایم چی می تونه باشه ..
 -هیچی حالا که خیرشو خوردم و خر ما از کرگی دم نداشت ..
-نه باید بگی و بعدا پیاده شی .. خرتو از کرگی که دم داشت هیچ .. خود تو هم از بچگی دم داشتی . خودت رو خیلی خوب پیش من خوب نشون دادی . فکر کردم کی باشی ..
-به جون تو کار خلاف و اون جوری که تو فکر می کنی نبود .. یه بو سه های کوچولو رو گونه ها بود یعنی در تصورم ....
نازنین کمی سرشو بر گردوند تا نادر خنده شو نبینه .. چراغ ماشینو هم خا موش کرد ... -حالا پیاده میشی یا به زور بیرونت کنم ...
-منو از خونه دلت هم بیرون می کنی ؟
 -بنازم رو رو .. کی به تو گفته که تو توی خونه دل من هستی ؟
 -نازنین نمی ترسی این راه رو بری تا شهر ؟ الان تا شهر همینه ها ... فقط پونزده کیلومتر آخرش بهتر میشه .. آخه من دلواپس تو ام .. نازنین می خواست بگه تو غصه خودت رو بخور که پیاده ای غصه منو نخور ولی  حس کرد که نمی تونه ادامه بده انگاری کم آورده بود  ولی کمی خودشو کنترل کرد می خوست ببینه نادر چیکار می کنه ...
-برو پایین ...
-باشه میرم ..
 درو باز کرد و یه پاشو گذاشت بیرون ..
-فقط به این سوالم جواب بده .. ممکنه فردا مث دیروز بشی ؟ اینو که گفت نازنین نتونست بیشتر از این فیلم بازی کنه . دست نادرو کشید به سمت داخل طوری که مرد بخت برگشته با همون پای بیرون رفته اش روی صندلی عقب ماشین ولو شد ....
نادر گیج شده بود .. اصلا نفهمید چی شده ...
-می تونی بمونی دلم واست سوخت ...
 نادر با صدایی گرفته گفت ..
-نه من می خوام برم . تو داری دستم میندازی .. دلمو می شکنی و اون وقت میگی دلم برات سوخت ؟ من دلسوزی تو رو نمی خوام . من می خواستم که دوستم داشته باشی ؟
-نادر میری و تنهام می ذاری ؟
-نازنین تو منو گیر آوردی ؟ برگرد برو شهر ..
 -من می ترسم . اگه بخوامم بر گردم که بر نمی گردم اون وقت تو باید با من باشی . غیرتت اجازه میده که منو تنها بذاری ؟ مگه تو نگفتی که در هر شرایطی با منی ؟ نمگه نگفتی که دوستم داری ؟ مگه نگفتی که نازنین بی حوصله و کم حوصله هر دو رو تحمل می کنی ؟
-یعنی به همین زودی خوب شدی ؟ اگه هوس می کردی خفه ام کنی چی ؟
-من تا اون حد خطر ناک نمیشم .
-پس اون حرفایی که بهم زدی چی بود .. به خدا من هوسباز نیستم . نمیگم تمایلات جنسی ندارم . منم مث هر آدم دیگه ام .. ولی حالا این عشق توست که سیرابم می کنه ...  چرا اون حرفا رو بهم زدی .. نازنین بیا بر گردیم . من نمی تونم تحمل کنم بی اعتمادی تو رو ...
 -وای حالا بیا و یه کمی ملایم شو . این آقا واسه آدم طاقچه بالا می ذاره .. چرا ساکت شدی نادر .. چرا حرف نمی زنی ...
 -خیلی اذیتم می کنی .. دوست داری بغضمو بشنوی .. دوست داری بهم بخندی . بگی یک مرد ضعیفم که  به محض کوچک ترین اتفاقی اشکش در میاد .. ولی در حد همین چند قطره اشکه .. اونم به خاطر اینه که تو نمی تونی احساس منو درک کنی .. تو همش از خودت و از من فرار می کنی ..
 -نادر تو خودت بهتر از من می دونی چرا .. محکومم نکن ...
 -من محکومت نمی کنم . تا این جاش با هم بودیم . کنار هم .. تو مگه می تونی اون چیزی  رو که وجود داره و هست بگی که نیست ؟ می تونی ؟! حالا می خوای بیانش بکنی یا نکنی ... وقتی که میگی هست چرا ازش فرار می کنی ..
-خیلی بد جنسی نادر  .. شاید این خواسته تو نباشه ولی خیلی اذیتم می کنی ... نمیگم کاش چند سال کوچیکتر بودی یا من چند سال بزرگ تر بودم ولی کاش در یک شرایط دیگه ای با هم آشنا می شدیم ..
-حالا که شدیم ..
-این همون چیزیه که من ازش می ترسیدم و می ترسم . منم اسیرش شدم ولی حرفشو نمی زنم ..
-که نابودم کنی ؟
-نازنین نابود شده چه طوری می تونه نادرو نابودش کنه ...
 -یعنی عشق من نابودت کرده ؟
 -نه .. به دل نگیر یه حرفی زدم حالا ...ولی من اون جوری که تو دوستم داری دوستت ندارم ..
-چند جور حرف می زنی نازنین .. چند جور .. داری منو دیوونه می کنی .. یه بار طوری رفتار می کنی که انگار چند برابر بیشتر دوستم داری . یه بار می خوای به زور توی کله ام فرو کنی که دوستم نداری ..
-نادر من نمی تونم تو رو از روی درخت عشق بچینم ..
 -من خودم افتادم به دامنت .. من الان چیده شدم . نمی خوام تو زحمتشو بکشی .. نادر این بار شجاعانه شونه های نازنینو میان دستاش گرفت .. سرتو بالا بگیر تو چشام نگاه کن .. به چشام زل بزن و بهم بگو دوستم نداری .. با قاطعیت بگو .. بگو که عاشقم نیستی .. بگو که منو نمی خوای .. سرت رو بالا بگیر ... خودت گفتی که وقتی قبول کردی با من بیای این جا این معناش چیه ... بهم بگو ... بگو دوستم نداری .. تو چشام نگاه کن .. هر چی بگی می پذیرم .
  نازنین سرشو بلند کرد .. لامپ زیر سقفی ماشن روشن شده بود . نادر قلبش به شدت می تپید .. نازنین تمام وجودش می لرزید ...
 -بگو نازنین . بگو دوستم نداری عاشقم نیستی . دیگه اذیتت نمی کنم .. نازنین سکوت کرده بود .. حالا چشای هر دو پر اشک شده بود . انگار چش چشو نمی دید ..  نادر تری چشم خود و نازنینو پاکش کرد
-چرا نمیگی ..انگار هردو شون جز هم چیز دیگه ای رو نمی دیدند . نازنین حس کرد که هر گز توانایی اینو نداره که خلاف خواسته قلبش حرفی بزنه .. و اگه اون توانایی رو پیدا کنه این قدرتو نداره که قلب عشق ممنوعه شودل نادرشو  بشکنه .. -بس کن نادر .. چقدر اذیتم می کنی ...
نادر یه حرکتی به شونه های نازنین داد و اونم خودشو به سمت نادر کشوند .. طوری که هر دوشون رو صندلی قرار گرفته این بار سر نازنین رو شونه نادر قرار داشت و خیلی آروم و به لطافت نم نم باران بهاری اشک می ریخت .
در این جا قسمت 39 تموم میشه و نازنین پیام کوتاهی برام می فرسته.. یعنی دلش طاقت نمیاره و دوست داره حسشو این جوری بیان کنه
پیام نازنین : نزنین تو اون حالت به این فکر میکرد که چرا نادرخان متوجه نمیشه که اگه اذیتش میکنم چون ..., چون دوست دارم صدای نادرخان رو در بیارم و بعد به این فکر کرد که هر چقدر من دلم گنده است این نادرخان دلش کوچیکه و زود به دلش بد میاد.
نازنین هیچ وقت ناز نمیکرد... نه اینکه نخواد و دوست نداشته باشه اما انقدر از بچگی تو پسرها بزرگ شده بود عادت کرده بود به اینکه نباید لوس باشه, و اینطوری بود که نه هیچوقت لوس میشد و نه چون کسی نازشو نکشیده بود بلد نبود ناز نادرخان لوووس رو بکشه;))
نازنین از ترکیب نادرخان لووووس خنده اش گرفت و در اون حالت عارفانه عاشقانه با خودش گفت نادر اگه بفهمه تو سرم چی میگذره همونطوری موهامو از پشت میکشه تا دلش خنک بشه ... و چه خوب بود که نادرخان چهره ی نازنین رو نمیدید وگرنه ی دلخوری دیگه پیش میومد چون ی لبخند شیطنت آمیز رو لبش نشسته بود.
ایییی نادر خان , نادرخان, نادرخاااان ... چی بگم که هرچی بگم تکرار مکرراته...من برای احساس خاص شما حیفم و دیگه سکوت کرد , میدونست بخواد ادامه بده بازم ناراحتی پیش میاد و سریع خودشو جمع و جور کردو فاصله اش رو با نادرخان رعایت کرد ...
پیام نازنین هم به انتها رسید . من این قسمتها رو کمی نا هماهنگ منتشر کردم و مثلا در تفسیری و زمانی و اون روزهایی که داستان درش قرار داره نازنین حالا خیلی عادی تر و محاوره ای تر باهام حرف می زنه و دیگه از واژه نادر خان خبری نیست .. اگرم می خواستم در قسمتهای قبل  این تکه ها رو بیارم توضیحات ابتدایی از فرم خارج میشد .. اگرم نمی خواستم بیارم حیفم میومد چون اون روزا واسه نوشتن همین مطالب و این که نادر و نازنین رو در فضایی قرار بدم که شخصیت عاشقونه شونو ترسیم کنم خیلی زحمت کشیده بودم این که حس عاشقانه و صادقانه من تا چه حد رو نازنین اثر گذاشته و خودش هم به این موضوع معترف بود . ..... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی


0 نظرات:

 

ابزار وبمستر