ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نادر و نازنین 75

قسمتهای 43 و 44 ماجرای شمال رو میارم .. و از اون جایی که نازنین ذیل قسمت 43 مطلبی رو برام فرستاده بود اونو بین این دو قسمت می ذارم
نازنین حرارت لبهای نادرو حس می کرد . هنوز لبان نادر میلی متر ها با لباش فاصله داشت .. نادر می خواست که اونو ببوسه .. احساس عاشقونه شو از تن گرمش .. از خون رگهای عشقش به تن نازنین منتقل کنه .. تا دیگه نگه که نمی تونم احساس خودمو بیان کنم .. نازنین نمی دونست چه احساسی می تونه داشته باشه در اون لحظه آغاز بوسه .. و نادر با همه شوق و ذوقش استرس داشت ... اما این بار می خواست که با قاطعیت عمل کنه .. خیلی ها که به این جا می رسن خیلی راحت عمل می کنن اما اون خیلی سخت تا این جای راه اومده .. یک بوسه .. یک پیام .. اما نه ختم کلام .. لباش خیلی آروم رو لبای نازنین قرار گرفت .. دختر چشاشو بسته بود می خواست به این فکر کنه که چه احساسی می تونه داشته باشه .. نادر حس می کرد لذت نازنینو .. و با تمام وجود از طعم شیرین بوسه عشقش لذت می برد .. یک آن نفهمید چی شده نازنین عصیان کرده بود ..  دو تا دستاشو گذاشته بود رو سینه نادر و اونو  پس زد .. بین لباشون فاصله افتاد ...
نادر خیلی آروم گفت ..بین فرار و نمایش فرار خیلی راهه .. نخواه که قلب نادرت رو بشکنی .. آخه می دونم دل تو می شکنه نازنین .. واسه همین کاراته  که دوستت دارم .... نازنین از یک سو احساس آرامش و از سویی دیکه احساس انفجار می کرد این بار نادر فشار لبهاشو رو لبای نازنین بیشتر کرده بود . تعجب می کرد که چطور شده بازم تسلیم شده .. حالا نادر فکر می کنه که برنده شده .. من همش دوست داشتم و دارم که  نادرعلاوه بر حجب و حیای خاصی که داره  قوی هم باشه . مرد من باید قوی باشه ولی ..ولی .نهههه ..نههههه ..بازم نادرو به عقب روند ... اما نادر مصمم  بود هر جوری که شده نازنین تسلیم شده رو اسیر خودش کنه . آخه نادر مدتها بود که اسیر نازنین شده بود .
 -نازنین من اگه هزاران بار هم که شده می بوسمت تا حتی برای یک بار هم که شده از لبات بشنوم که دوستم داره .. هر چند دوبار شنیدم .. اما می خوام خیلی بیشتر از اینا بشنوم . لبات با سکوت و بوسه  می تونه پیام شیرینی داشته باشه .
نازنین به این فکر می کرد که چه حدسی زده ! شایدم به این خاطر بود که یک بار نادر در این مورد یه قطعه ادبی ساخته بود .. اما سخت بود تصور اونو برای همچین شب و همچین حالتی داشتن . این بار نادر لباشو به لبای نازنین نزدیک کرد .. ولی اونو نبوسید .. براش حرف زد ..
-بازم می خوای منو برونی ؟ می خوای بگی حرف حرف نازنینه ؟ اعتراف می کنی که اعتراف نمی کنی که دوستم داری ؟ اعتراف می کنی که  سخته اعتراف کردن به عاشق بودن ؟!.. فکر می کنی باهام یه بازی شطرنجی داشتی که شکست خوردی ؟ تو برنده شدی نازنین .. من می دونم ..می تونم حس کنم چه چیزی آرومت می کنه .  اگه سر سوزنی مطمئن باشم که با رفتن من خیلی خوشحال میشی این کارو می کنم .. ولی وقتی طعم شیرین بوسه از امید میگه از قصه دلها میگه از پیوند پاک من و تو میگه و می دونم اینم خواست و نیاز تو هم هست چرا سماجت نکنم ؟!. اما اگه از من و از بوسه هام نفرت داری نفرت خودت رو نشون بده .. وگرنه عشقو نشونم بده .. اون قدر لباتو می بوسم تا بالاخره راز دلت رو اون جوری که می خوام داغ داغ و طولانی رو لبای قشنگت احساس کنم .نازنین حس کرد که علاوه بر عصیان , عشق هم در این میانه نقشی داره شاید اون با هر بار روندن نادر هم می خواست قدرت دوباره اونو احساس کنه و هم لذت شروع بوسه ای دیگه رو احساس کنه .  نادر لباشو نزدیک و نزدیک تر کرد این بار نازنین یه دستشو گذاشت پشت سر نادر و به سمت صورت خود فشار داد تا لبای نادر به لباش بچسبه .. نادر و نازنین همزمان شروع کردند به بوسیدن هم .پایان قسمت 43
پاسخ نازنین : باور چنین اتفاقهایی برای نازنین سخت بود ! درونش جنگ عقل و دل و منطق راه افتاده بود ... نازنین نمیدونست مغلوب کدوم حس میشه...چون به محضی که یکی میخواست پیروز بشه ی حس دیگه خود نمایی میکرد.
نازنین نمی تونست باور کنه , اتفاقهایی که تو خط قرمزش بود , اینچنین دارن بهش دهن کجی میکنن, خودشو از نادرخان دور میکرد اما ... انگار در وجود نازنین جنگ جهانی بر پاست... عشق میگه تجربه کن, منطق میگه به چه قیمای؟ عقل میگه آینده نگر باشه, منطق میگه این لحظه ها هم آینده ی دیروزهات هستن !
نازنین گیج و منگ بود. تو ی برزخ افتاده بود ... از مردونگی نادر لذت میبرد اما وقتی تو آغوش نادر جای میگرفت پشت نادر پر از سیاهی ابهام بود ...
نازنین با خودش فکر میکرد , بچه نیستم ... نباید خودمو گول بزنم ... داری اشتباه میکنی نازنین..... دلش میخواست به احساس نادر ی تلنگر بزنه ,شاید نادر تایید کنه دارن اشتباه میکن.
نازنین خودشو از آغوش نادرخان بیرون کشیدو گفت :
نادرخان ما داریم اشتباه میکنیم, سعی کن منطقی فکر کنی... نذار احساست به نازنین چاله های مخفی ضربه رو بکنه... نذار رفته رفته ببفتیم تو گودالهایی که خودمون کندیمشون.... نادرخان عشق قابل اعتماد نیست , عشق با منطق کامل میشه, منطقت رو خاموش نکن, نذار عشقت منطقت رو کور کنه.
نازنین دستهای نادرخان رو گرفت , سرشو انداخت پایین و فقط تونست بگه میترسم نادر , میترسم!
قسمت 44 درشمال
نازنین حس می کرد که اسیر دنیایی شده که فقط خودش و نادر در اون قرار دارن . اون لحظه حس  پرنده ای رو داشت که نادرو تنها پرنده دیگه آسمون می دید . دو پرنده عاشق .. در دل آسمون خدا .. که هیشکی نمی تونه مزاحم پروازشون بشه . هیشکی نمی تونه بالهای پروازشونو بچینه ... چشای هر دو بسته بود ... حرکت لبها ادامه داشت .. نازنین و نادر هر دو نرم و نرم تر می شدند . به لحظات شیرین با هم بودن فکر می کردند . وبه لحظاتی که خیلی راحت از دستش داده بودند و می تونستن استفاده بهتری ازش بکنن ..  در اون لحظات نازنین دوست داشت یک جفت لب دیگه هم می داشت و اونا رو بازشون می کرد و با زبون احساسش به نادر می گفت که دوستش داره . که عاشقشه .. که اونو با تمام وجود می خواد  یه لحظه چشش از پنجره به مهتاب و سیاهی شب افتاد . هیچ چیز نمی تونست اونو از حال خوشش در بیاره . فقط طعم بوسه های شیرین عشقشو می خواست . و نادر غرق  نا باوری بود  . هنوز باورش نمی شد که نازنین پاک و مهربونشو این جور در آغوشش داشته باشه . از تن گرمش بوی یکرنگی و عشق و صفا رو به خوبی احساس می کرد و این که این دختر با تمام وجودش خودشو به اون سپرده بود . هر دو شون به معجزه بوسه فکر می کردند . گویی که تمام افکار پریشانشون به یه بوسه دود شده بود ... می دونستن که واقعیت غیر اینی هست که اونا می بینن . می دونستن که واقعیت در خارج از آغوش  اونا هم وجود داره . ولی در اون لحظات نادر و نازنین هر دو می خواستن  که از زمان و مکان فرار کنن . چون این عشق و دوستی اونا بود که براشون نهایت ارزشو داشت . نادر کف دستاشو با فشار بیشتری روی کمر نازنین قرار داده و اونو به خودش می فشرد . هر دو شون حس می کردند که لحظه به لحظه به هم وابسته تر میشن .. نادر یه حرکتی به لباش داد تا لبای نازنینو خسته نکرده باشه . حالا به آرومی گونه ها شو می بوسید و پشت گردنشو ...
-خیلی دوستت دارم نازنین .. خیلی ... حالا متوجه شدی  طعم شیرین بوسه عشق چه جوری می تونه خیلی از مشکلاتو حل کنه و به تردید ها خاتمه بده ؟
یه لحظه نازنین به خوداومد و حس کرد که از این فضا کنده شده .. مثل پرنده ای که بالهاش شکسته باشه و از آسمون سقوط کرده باشه ..خودشو از آغوش نادر رها کرد  -نههههههه نهههههه نادر ... این چه کاریه داریم  انجام میدیم . این اشتباهه .. من که بهت گفته بودم ... نادر به شدت عصبانی شده بود . ولی به روش نمی آورد . آخه اون نازنینشو خیلی دوست داشت . نمی خواست اونو ناراحتش کنه . درکش می کرد . به اون حق می داد . ..
نازنین : نذار احساسی که به من داری چاله های ضربه روحی باشه برای من و تو که جز افسردگی حاصل دیگه ای نداشته باشه ... نادر این جوری نگام نکن . اگه می خوای دعوام کنی بکن . اگه می خوای منو بزنی بزن ...
-نازنین ..من منطق تو رو درک می کنم .. ولی گاهی مث دختر بچه ها میشی . ببینم مگه کس دیگه ای رو دوست داری ...
- چی داری میگی نادر ... خودتم می دونی داری حرف خنده داری می زنی ...
 -چرا هر بار که حس می کنم به اوج خوشبختی و آرامش رسیدم باید با یه چیزی خرابش کنی ..
 -آخه من نمی تونم مثل تو این قدر رویایی و بی خیال باشم . نه این که رویا رو دوست نداشته باشم . نه این که نخوام لذت عشقو احساس کنم . اما دلم می خواد ... -دلت چی می خواد ..
 -خواهش می کنم نادر تمومش کن ..
 -چی رو تموم کنم .. بحثو .. یا رابطه مونو .. ؟
نازنین منظورش بحث بود .... اون بیشتر از نادر از جدایی می ترسید .. اما نمی خواست رابطه شونو به حدی برسونه که دیگه دوری از نادر عذابی بشه در حد جدایی از زندگی .
-چطور می تونی کسی رو که دوستش داری اذیت کنی
-همون جوری که تو می تونی نادر ..
-من که خودم وقتی حس می کردم طعم شیرین لباتو این حس رو هم داشتم که چه جوری با تمام وجودت خودت رو در اختیار من گذاشتی .. انگار که همه تارو پودت می خندید شاد بود نازنین . چرا می خوای از این آرامش فرار کنی ..
-نادر نذار عشقت منطقت رو کور کنه ...
-دختره بی احساس .. اولین باره که می شنوم یه دختر در رابطه با عشق  از منطق میگه ..
-آخه این فرق می کنه .. .
-بازم می خوام تو چشام نگاه کنی و بهم بگی که از زندگیت برم بیرون . بهم بگی دیگه همدیگه رو نبینیم که دیگه ضربه نخوریم . پس حالا چی . حالا اگه ازم دور شی ضربه نمی خوری ؟ آینده رو چه دیدی ؟ اگه بخوای بری و تنهام بذاری خوب من قبول می کنم . تو هم حتما ضربه ای نمی خوری که اگه یه روز بخوای بری و تنهام بذاری ..... در غیر این صورت برای همیشه با منی . پس این چه ضربه ایه که شاید بخوری . من که حاضرم خودمو برات فدا و فنا کنم . چرا داری هر دو مونو عذاب میدی .. چرا منو هنوز تشنه شنیدن یه دوستت دارم از اون لبای قشنگت گذاشتی . تو هزاران برابر بیشتر و بهتر از اون واژه ها نشونم دادی که دوستم داری .. اما واسه چی می خوای بهم ضربه بزنی ..
 -نادر خواهش می کنم . بحثو تمومش کن ..
 -نه تمومش نمی کنم . چون هر بار که رابطه مون میره به اوج زیبایی اش برسه تو آیه یاس می خونی . عادتته ..
-من که از اولم بهت گفتم نازنین همینه ..
-و منم قبولت کردم . فقط به من بگو دوستم نداری ..
نازنین دستای نادرو گرفت .. سرشو انداخت پایین ..
-من می ترسم ..می ترسم نادر .. می ترسم .
 نادر دستشو گذاشت زیر چونه نازنین و سرشو آورد بالاتر و نگاهشو به نگاه اون دوخت . حالا بهم بگو دوستم نداری .. بگو راحت شو . بگو که از زندگیت برم بیرون .
 نازنین حس کرد که بازم نمی تونه . اون خسته و در مانده شده بود .. اما نمی خواست جدایی رو باور کنه .. عشق و احساس و منطق و نادر و شرایط زندگی نادر .. وضعیت زندگی خودش ..
-نازنین اگه نمی تونی شکیبا باشی بهم بگو پامو از زندگیت بکشم بیرون . همین حالا میرم .. با هم راه میفتیم و این جنگل سیاهو ولش می کنیم . بگو دوستم نداری .. بگو عاشقم نیستی ..
 -تو از نازنین می خوای که بهت دروغ بگه ؟ تو احساس منو چی حساب کردی یک بازیچه ؟ فکر کردی نازنین آدمیه که خیلی راحت بتونه هر روز دلشو به یکی بسپاره و خیلی راحت  زندگیشو بکنه ؟
-ولی تو از بودن با من عذاب می کشی .. باشه پس من از زندگیت میرم بیرون تا این همه  عذابت ندم .
-یعنی به همین زودی تب عشقت فرو کش کرد ؟
 -تو داری منو از خودت می رونی .. بیا همین الان بر گردیم نازنین ..
 -نهههه ..نهههههه من می خوام این جا بمونم . وقتی که روز شد با این جا خدا حافظی کنم .. این جا واسم یه دنیا خاطره داره ..
-به همین زودی ؟ .. تو نمی تونی از یه جنگل دل بکنی ؟ چطور می تونی از من دل بکنی ؟ یعنی واقعا این قدر سنگدلی ؟ اگه ماشینو روشن نکنی من خودم میرم سر جاده ..
-منو تنهام نمی ذاری ..
-مجبور میشی بیای ..
 -خیلی بد و بد جنسی نادر
-تو هم خیلی مغروری . بس  کن این همه بازی منطق رو . به خودت بیا .. عشق که قرار دادی نیست . این ازدواجه که واسش قرار داد تنظیم می کنن .  خیلی مغروری نازنین .. من دارم میرم ..
 -بچه نشو نادر ... چه فرقی می کنه صدات بزنم .. با تمام وجودم فریاد بزنم که دوستت دارم ... یا سکوت کنم ...
نادر : تو در کنار منی .. آرزوی منی .. نمی تونی بگی که من به آرزوم رسیدم ؟ تو در کنار منی .. نیاز منی .. صدای آواز منی .. نمی تونی بهم بگی که من در کنار آرزوی خودم قرار دارم ؟ نمی تونی بگی که پس واسه چی این جا هستی ؟ چند بار بهت بگم که من قبل از تو منطقی بودم .
 -نادر نرو .. قسم به تو دوستت دارم . قسم به اشکهای دلم که از روز جدایی از تو رو گونه هام جاریه دوستت دارم .. قسم به چشات که با نگاهش داره تنبیهم می کنه دوستت دارم .. به خدا دوستت دارم ... بغلم بزن . آرومم کن نادر ... قسم به اون لبایی که با حرفای دلش آرومم می کنه و با بوسه هاش ترس و غمو از وجودم دور می کنه دوستت دارم .. قسم به پرنده های در پروازی که جز به عشق به هیچی فکر نمی کنن دوستت دارم .. نادر نازنینشو بغل کرد ..
ادامه دارد ..نویسنده : ایرانی


0 نظرات:

 

ابزار وبمستر