ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نادر و نازنین 76

قسمتهای 45و46 و 47 شمال و در انتهاپاسخ نازنین  ..دستای دو تا یی شون دور کمر هم حلقه شده بود ...  گویی که صدای نفسهاشون دنیایی از کلام عاشقانه بود ... نادر حسرت اینو داشت که چرا نازنین نباید احساس خودشو یه ذره هم که شده بیان کنه . چرا باید همه چی رو در دلش خفه کنه .  نمی دونستن که سکوت رو چه جوری بشکنن . حالا هر دو از دوری از هم هراس داشتن . ..  نازنین حس می کرد که داره بغضش می ترکه ... اون می دونست که نادر درکش می کنه .. اون نمی خواست عصیان کنه .. اما انتظارش همراهی به این صورت نبود .. با این حال از این که خودشو به آغوش نادر سپرده بود احساس آرامش می کرد ... دو تایی شون احساس گرما می کردن . خوابشون گرفته بود . حالا دیگه هیشکدوم از اونا دوست نداشتن که این شب خیلی زود به صبح برسه .. نادر بازم خیلی آروم دستاشو گذاشته بود رو کمر نازنین .. و نوک انگشتاشو به آرومی حرکت می داد . بوی تن نازنین بوی عشقو می داد . بوی صداقت دختری که با تمام وجود خودشو به نادر به  مردی سپرده بود که به اون اعتماد  کرده بود . نازنین احساس آرامش می کرد ...
نازنین : ناددددددر! نادددددددر! ...
نادر : جااااااااااان ..
 نازنین : ناددددددر..
نادر: جون دل ..
نازنین : می دونم اذیتت کردم ..
 نادر : من اذیتت کردم .. نباید اون جوری تو رو در تنگنا می ذاشتم . من پامو از گلیم خودم دراز تر کردم . خیلی چیزا حق من نیست . ولی باور کن پر رو نیستم ... نازنین سر از رو شونه نادر بر داشت .. و کاری کرد که نادر هم سرشو بالا بگیره .. انگشتاشو گذاشت رو لبای نادر ..
-هبیسسسس ساکت . دیگه نشنوم . اگه می خوای ازدستت دلخور نباشم دیگه از این حرفا نزن ... هنوز خیلی مونده تا نازنین خودت رو بشناسی .. منم خیلی چیزا می خوام ... ولی نمیشه به بعضی چیزا وابسته بود .. حالا که به این جا رسیدیم نمی دونم چیکار کنم .. من اصلا در زندگیم تز هر چه بادا باد نداشتم ولی نمی تونم نادرو بر باد بدم .. هم این که نمی تونم از دستت بدم و هم این که نمی تونم دل مهربون تو رو بشکنم ..نمی تونم احساس قشنگ تو رو زیر پا هام له کنم ..
 نادر به چشای نازنین نگاه می کرد . چشایی که  موقع گفتن این حرفا به چشای اون خیره شده بود ... دست نازنین لامپ بالا سرشو خاموش کرد ..
 نازنین : ناددددر
نادر : چی شده عزیزم ..
نازنین : خیلی اذیتت کردم . توی ذوقت زدم ؟ ...
 نازنین داشت حرص می خورد  و با خودش می گفت پسر دو زاریت چقدر کجه .. یا زیادی هوامو نداری یا زیادی هوامو داری .. هر دو تاش رو اعصابه ..  یک بار دیگه سکوت و تاریکی همه جا حاکم شده بود نادر به یاد بوسه دقایقی پیش افتاده بود ... خیلی دلش می خواست نازنینشو ببوسه .. نازنین بازم اینو حس می کرد .. نادر گیج شده بود .. از این فراز و نشیب ها .. نازنین بازم حس کرد که باید به کمک نادر و خودش بره .. فاصله رو کم کرد
نازنین : نادر ! هیچ اینو می دونی که دو تایی مون لجباز عاشقیم ..و هیشکدوم از خر شیطونمون پیاده نمیشیم ؟
فاصله لبهاشون طوری بود که حرکت لبهای نادر یا رو صورت نازنین می نشست یا رو لباش .. نادر نفسهای گرم عشقشو احساس می کرد .. آب دهنشو به زور قورت داد .. بازم نفس در سینه اش حبس شده بود .نادر گیج شده بود . باورش نمی شد که نازنین این حرفو زده .. حس می کرد خواب دیده یا اشتباه شنیده .. یعنی نازنین متوجه نشده چی گفته ..نه تا حالا سابقه نداشته ..من و اون منظور همو خوب می گیریم . نادر گرما و حرارت لبهای عشقشو احساس می کرد .. نه اون اشتباه نشنیده بود اینو از التهاب و حرکت لبای  نازنین دونست که اشتباه نشنیده .. .  بازم دستاشو دور کمر عشقش حلقه زدو و آروم لباشو رو لبای نازنین گذاشت .... یک بار دیگه حرکت لبها و بوسه ای داغ نادر و نازنین رو به دنیایی واقعی و رویایی کشونده بود .
این  بار هر دو شون  همون حرارت دفعه قبلو حس می کردند .. امابا نوعی راحتی و آرامش و صمیمیت بیشتر ... راحت تر خودشونو به هم سپرده بودند . احساس نزدیکی بیشتری می کردند .این بار نازنین بیش از دفعه قبل حرارت بدن نادر رو احساس می کرد .. التهابی که انگار آتش زیر خاکستر ی رو روشن می کرد و حرکت دستای نادر روی کمر اون انکار بادی بود که دامنه این آتش را شعله ور تر می ساخت ... نادر حس کرد که نباید شرایط رو از این داغ تر کنه و نازنین هم این بار حس کرد که تا اون جایی که می تونه و هنوزهم پاشونو از خط قر مز اون ور تر نذاشتن می تونه به نادر  اجازه پیشروی بده .. از این می ترسید که این بار خودش از اون بخواد که حرکتی انجام بده .. نازنین لباشو آزاد احساس کرد .. دست نادر با موهای سرش بازی می کرد و لباش حرکتی رو به پایین داشت .. بوسه نادر به روی چونه نازنین نشسته بود ... می خواست سرشو به سمت پایین خم کنه و زیر چونه و گلوشو غرق بوسه های داغش کنه .. نازنین اینو حس کرده بود . اومد به کمک نادر سرشو به عقب خن کرد و این بار نادر بوسه هاش به زیر چونه وگلوی نازنین رسونده بود .. گاه نوک زبونشو به آرومی رو بناگوش نازنین می کشید و حرکت لبها و زبونشو با هم ترکیب کرده بود ...
-ناددددددددر .
.نادر صدای آروم نازنین رو می شنید .. شنید که اونو صداش کرده . آهنگ صداش به وقت عشقبازی و حرکات بوسه به گونه ای بود که  به او آرامش می بخشید و این حس رو به وجود نمی آورد که از این حرکتش دست بکشه ... جواب نازنین رو نداد تا این آرامشو داشته باشه که همون حدسی رو که زده درسته .. یا نازنین دوباره صداش می زنه یا این که سکوت می کنه ... این یعنی ادامه حرکت .. نادر لبهاشوبا تحرک  بیشتری در زیر چونه نازنین قرار داده و حالا گاه پشت گردن و گاه صورتشو هم می بوسید .. هر لحظه فشار تماس بدنش با بدن نازنین زیاد تر می شد .. حس کرد حالا بیش از هر وقت دیگه ای نیاز به این هست که حس عاشقونه شو به اون نشون بده به اون نشون بده که مرد هوسبازی نیست .. اونو با تمام وجودش در آغوش کشیده و اگرم داغ شده حرارت عشقه که اونو تا به این جا کشونده و نازنین با تمام حرارتش اسیر حیای خاصی شده بود .. نهههه  حالا نادر چی حس می کنه ؟ چی فکر می کنه ؟! اونم مثل منه .. اونم مثل من غرق  این آتیش شده . اونم مث منه . می خوام بازم مثل قبل دوستم داشته باشه ..
 نادر : عشق من .. دلم می خواد مال من باشی .. حس تو .. روح تو ..تن تو همه برای من باشه .. همه واسه من باشه و من در تو غرق شم ..
 نازنین چشاشو بسته بود و خودشو تسلیم نادر کرده بود .. یه حسی به اون می گفت باید خودشو کمی به عقب بکشه اما انگار نای حرکت نداشت . اون حتی نمی دونست از کدوم سمت باید فرار کنه و نادر هم هراسان بود از این که مبادا کاری کنه که نازنینشو از خودش برنجونه .  نادرسرشو رو دل نازنین قرار داده دسنشو هم رو صورت عشقش گذاشته و زیر گردن نازنینو به آرومی می بوسید .. دیگه نمی خواست  بیش از این پیشرفت کنه ... نازنین  حس کرد که تسلیمی بی اراده شده .. اما وقتی حرفای عاشقانه نادرو می شنید که چطور با تمام وجودش از عشق و دوست داشتن میگه  بیش از پیش به این پی می برد که نادر چقدر دوستش داره و نازنین چقدر برای نادر می ارزه .. بدن نازنین .. زیر پوستش ,  همه تنش کاملا داغ شده با حرکات موجی شکلی با شیبی کم اما سرعتی زیاد سبب می شد که دستشو همچنان پشت سر نادر نگه داشته با موهاش بازی کنه و خودشو بیشتر به بدن عشقش فشار بده  یک بار دیگه نادر لباشو رو لبای نازنین قرار داد تا متوجهش کنه که همه چی آرومه ولی با همه اینا هر دوشون حس می کردند آن سوی مرز های عشق و التهابو ... نازنین همراه با بوسه گاه لباشو آزاد می کرد و می گفت دوستت دارم مرد شیطون من و نادر هم به اون می گفتم عاشقتم نازنین ناز من ... اگه خوابت گرفته بهم بگو تا نازت کنم و بخوابی ...  نازنین هم خنده اش گرفته بود و هم حرصش .. تصوراینو  می کرد که داره به نادر میگه .. پسره دیوونه خل و چل ! حقته که پیاده ات کنم جلو ماشین بخوابی و ماشینو بغلش بزنی ....
نازنین حس یک اسیری رو داشت که نمی خواست از زندانش فرار کنه . دوست داشت طوری احساس اسارت پیدا کنه که بدونه و این اطمینانو داشته باشه که راه فراری نداره .. شاید دو ساعت نمی شد که اونا حرکت ملایم بازی عشق رو شروع کرده بودند . نادر : خوابت گرفت ؟
نازنین : خیلی زیاد .. فکر کنم اگه کاریم نداشته باشی همین جوری تا فردا شب یه ضرب بخوابم .
 -این که خیلی عالیه . بیشتر پیشم می مونی .
-مثل این که خیلی بهت خوش گذشته نادر خان ..
 -مگه به تو بد گذشته  نازنین جان ؟
نازنین : من می خواستم کاری کنم که یه خاطره خوب از این شب رویایی در جنگل داشته باشیم .
-چی ؟ از این شب زغال سیاه ؟! که نمی تونیم در ماشینو باز کنیم بریم بیرون ؟! نازنین : نادددددر؟
-جوووووووون ؟
-تو که این قدر بی احساس نبودی .. نمی بینی چقدر همه جا قشنگه ؟ !
نادر حال و حوصله تکون خوردن از بغل نازنین و کمی این ور و اون ور رفتن رو نداشت . ولی واسه این که نازنین نگه که چرا اون بی توجه هست مجبور شد که یه تکونی به خودش بده و از پنجره ماشین بیرونو نگاه کنه همه جا سیاهی بود و حتی ستاره ها رو هم نمی شد دیئ . معلوم نبود ماه هم کجا رفته ...
نادر : آره شب خیلی زیباییه . چقدر به من آرامش میده . همه جا روشنه ... آی زندگی دلم می خواهد تا ابد همین جا باشم در آغوش تو ... نازنین : حالا منو دست میندازی .. بندازمت از این در بیرون تا خرس بخوردت ؟ ..
-صبر کن اول من تو رو بخورم تا وقتی خرص منو خورد من تنها نباشم . من دروغ نگفتم نازنین . این شب تیره زمانی زیبا و آرام بخشه که من تو رو در کنار خودم داشته باشم . زندگی برام زیبا میشه . دنیا قشنگ و خواستنی میشه وقتی که تو در کنارمی ... شب و روز واسم معنایی نداره .. فقط می خوام تو پیشم باشی و تو پیشم بمونی .
نازنین می خواست بگه بس کن نادر .. این که نمیشه . از دست  من و از دست تو چه کاری بر میاد .. ولی حس کرد که دوست داره در اون لحظات بازم بشنوه .. بشنوه حرفایی رو که بوی عشق و احساس و زندگی می داد ... هر چند بین اونا فاصله ای نبود ولی خودشو به نادر نزدیک و نزدیک تر کرد ... بازم صدای نفسهای همو احساس می کردند ...
 نادر : باورم نمیشه که تا چند روز دیگه  هرکدوم بر می کردیم به شهرمون ..
نازنین : گفتی چند روز دیگه؟! اگه دوست داری تا یه ماه دیگه هم این جا بمونم . نادر خنده اش گرفته بود . دست نازنین از زیر سوئیشرت آزاد شده بود .. نادر یه لحظه دستش به بازوی نازنین خورد .. دستشو کنار کشید که نازنین خیال بدی نکنه .. -چی شده نادر ؟! برق گرفتتت ؟ واااااااا ! من بمیرم طفلک چه خجالتی آبرو خواه ! فقط من خیلی قلقلکی ام حواست باشه ها ..
نادر : من که قلقلکت ندادم .
-نه تو رو خدا بیا بده .. اگه خودت رو بهم بچسبونی و یه لرزش هایی داشته باشی دیگه من رفتم واسه خود .
 -حالا نمیشه آروم با نوک انگشتام روصورتت بکشم تا خوابت ببره .
-می ترسم خوابم بپره .  دلمم نمی خواد این شب تموم شه نادر ولی نمی دونم چرا این صبح نمیاد ...
نادر : چرا ؟ نازنین یه جورایی می ترسم .
نادر : از خرس ؟
نازنین : نه .. از تو ...
 نادر سکوت کرد ... با خودش فکر می کرد که چیکار کرده که نازنین ازش می ترسه .. نازنین هم سایه سنگین سکوتو حس کرده . دوست نداشت نادرو غمگین ببینه .. خودشو بازم به بدن نادر چسبون و گفت حالا می تونی خیلی آروم با نوک انگشتات رو بازوم بکشی ..منم چشامو می بندم توی بغل تو با حرفای قشنگ تو به خواب میرم . واسم لالایی بخون . بازم بهم بگو که دوستم داری ... نادر آروم آروم , آروم گرفت .. در حالی که انگشتای نازنینو دونه به دونه  بین جفت لباش قرار داده  نوک انگشتاشو روی دست بر هنه نازنین می کشید .. و براش حرفای عاشقونه می زد . نازنین کمی قلقلکش میومد قلقلکی همراه با نوعی احساس لذت و خواب . دیگه این دفعه رو می خواست که بخوابه ولی حس کرد که نمی تونه در برابر حرکات نادر بی خیال باشه .شاید اگه می خوابید نادر ناراحت می شد .. پلکهای نازنین سنگین شده بود . و نادر این بار قصد داشت که نازنینشو خوابش کنه .. تا یه وقتی عشقش احساس نکنه که  نادر خیال خاصی داشته .. نازنین در نهایت آرامش به خواب رفته بود و بعد از دقایقی نادر خیلی آروم دست و لبشو از رو بازوش بر داشت . خودشو به بدن نازنین چسبوند تا با حرارت تن  عاشق هم این لحظات داغ و شیرینو سپری کنند . نادر دوست داشت زیر لب حرفای همیشگی عاشقونه شو واسه نازنینش زمزمه کنه .. بهش بگه عاشقتم ..می خوامت .. دوستت دارم .. بی تو هرگز !
پاسخ و متن نازنین در ذیل قسمت 47: نازنین ، چشماش رو بست که بخوابه اما هر بار برخورد انگشتهای نادرخان باعث میشد نازنین به این فکر کنه چطوری شده که الان داره از بودن با کسی که تا چند وقت پیش بزرگترین سوال زندگیش بود لذت میبره. نازنین با تموم وجودش حس میکرد که نادر رو دوست داره و به خوبی میدونست صبوری و حس اعتمادو توجهش به خواسته های نازنین باعث علاقه اش شده، اما ... ، اما همونطور که به نادر گفته بود میترسه! از نادر میترسه ... از کسی که بهش اجازه داده با هرم نفسهاش گرمش کنه و مستش کنه !
میترسید چون دوست نداشت این حس آرامش به خاطر حس های انسانی دیگه از بین بره.میترسید چون دوست نداشت ذهنیت دیگه ای از نازنین در نادر ایجاد بشه و شاید میترسید چون بارها شنیده و توی صحبت با شاگردهاش متوجه شده بود که تا قبل از هر ارتباطی همیشه عزیز بودن و بعدش همه چیز به روزمره گی ختم شده بود و عاقبت فقط ... سعی کرد فکرهای بد رو از خودش دور کنه و با حس حرارته بدن نادر به خواب بره ، خودش رو بیشتر به نادر نزدیک‌کرد و با خودش تکرار کرد تو نادر رو دوست داری و مشتت پیش نادر باز شده پس انکار فایده نداره و خوابش برد.

ادامه دارد ... نویسنده :ایرانی


0 نظرات:

 

ابزار وبمستر