ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نادر و نازنین 97

داستان  نادر و نازنین در طبیعت شمال  قسمت 61و62
هم نادر و هم نازنین هر دو تازگی بوسه رو احساس می کردند .. صمیمیتی که اونا رو بیش از پیش به هم وابسته می کرد و دوری اونا رو از هم سخت تر .... اونا با چشایی بسته و بدنهای گرمشون ... روح واحساس  و اندیشه شونو به هم سپرده بودند . صدای چند پرنده از چند مدل به گوش می رسید ... حتی صدای بلبل .. .. انگار اونم در این جنگل پاییزی بوی بهارو احساس کرده بود .   غلبه با رنگ سبز بود  .. تبلور عشق .. آعاز حرکتی به سوی زندگی .. به سوی لحظاتی سر شار از شور و مستی ..باز هم گرما و التهاب خاص به سراغ هر دو شون اومده بود .. نادر  دستاشو خیلی  آروم رو بدن نازنین به حرکت در آورده بود ... با طمانینه بدنشو لمس می کرد ..
نازنین : نهههههه .. بازم آروم تر بگو دوستم داری .. بگو .. بگو فراموشم نمی کنی ...
نادر : تو باید اینا رو به من بگی .. می خوام اینو ازت بشنوم .. ..
نازنین : می دونم هر دومون می خوایم . .. وقتی که جنگلی نبود .. وقتی که دریایی نبود .. وقتی که این همه زیبایی نبود که ما رو در کنار هم داشته باشه و به من شور فوق العاده ای بده ما در کنار هم بودیم .. همدیگه رو می خواستیم . پس چه عاملی بود که ما رو در کنار هم نگه می داشت .. حالا که یه نیروی قوی تری اومده .. و ما خودمونو به این همه زیبایی سپردیم پس پیوندما زیبا تر و محکم تر میشه ..
نادر با تعجب به نازنین نگاه می کرد و هنوز گوشش از حرفای قشنگش پر بود .. نازنین هنوز چشاشو بسته بود اما حس می کرد نادر شگفت زده شو .
-نادر چیه از چی تعجب کردی ...
 نادر : راستش از یک چیز تعجب می کردم که حالا شد دو چیز .. اول این که تو چطور متوجه شدی که من تعجب کردم یه حس غریب بهم دست داده . دوم این که من شگففت زده شدم از این که می بینم نازنین من می تونه این قدر قشنگ و با احساس حرف بزنه و مهم تر از اون اینه که این احساسی بر خاسته از قلب و وجودشه . خالصانه .. بدون این که بخواد یه جورایی بیشتر از اونی که هست نشون بده ...
نازنین : پس تو هم حسش می کنی نادر . این که من بخوام بدونم در درون تو چی می گذره از این جاست که وقتی روحمو با روح تو یکی احساس می کنم نیاز ها و نهایت خواسته های من و تو یکی میشه .. شاید در مسیر,  یه حرکتهایی فرق کنه ولی قلب من همون چیزی رو می خواد که قلب تو می خواد و همین من و تو رو به هم نزدیک و نزدیک تر می کنه . یکی می کنه ..
نادر : یواش یواش نور زیاد تر میشه .. حرکت آبهای رود خونه هم زیاد تر شده . چتذ تا ماهی کوچولو رو می بینی ؟ اونا هم واسه خودشون دنیایی دارن ... گاهی به این فکر می کنم که شاید منم می تونستم یکی از اون پرنده ها باشم یا شایدم یک ماهی یا یه حیوون دیگه ای .
نازنین : یا شایدم یه خرس ... اوخ نادر خان ببخشید منظوری نداشتما همین جوری گفتم خواستم یه چیزی واسه ادامه حرفات داشته باشی ..
-راست گفتی .. چی می شد که مثلا خرس می شدم الان می تونستم خیلی راحت بخورمت و تو هم هیچ اعتراضی نمی کردی ..
 -الان هم می تونی بخوری کیه که اعتراض کنه .  خودت شجاعتشو نداری .. نادر : جدی میگی ؟
 نازنین قیافه مظلومانه ای به خود گرفت و به نادر نگاه کرد .و سرشو انداخت پایین .
نازنین : تو چی فکر می کنی ..
 -فکر می کنم همینی رو که حالا هستیم اینو نهایت عشق و دلبستگی می دونی .. یه روزی می تونیم از این نهایت هم بگذریم ..
نازنین : آره .. من و تو حتی از بی نهایت هم می گذریم . نهایت که کاری نداره .. هر روز بهم می گی که تو رو بیشتر از بی نهایت دوست دارم .. تو رو بیشتر از دیروز دوست دارم .. تو اینا رو از کجا میاری ..
 نادر : از دل تو .. تویی که اینا رو به من الهام می کنی . اگه  تو نبودی که من توانایی اونو نداشتم که  یه حس قشنگ عاشقانه داشته باشم و همون حسمو هر چی که هست بیانش کنم ...
نازنین : و با همون حرارت منتقلش کنی به من ... همین جوری منو به دامت انداختی ..
نادر : نه من صیدم و نه صیاد .. نه تو صیدی و نه تو صیاد ... هر دو مون صیدیم و صیاد ...
نازنین : فعلا که من تسلیم و صید توام .. می خوام همچنان توی بغلت بمونم ...
نازنین : دوست دارم هر دقیقه واسم مث یه سال بگذره .. یعنی طولانی بشه .
نادر : ولی عکس این اتفاق میفته . اونایی که همو دوست دارن وقتی که در کنار هم می مونن انگار یک سال واسشون یه دقیقه میشه . زمان خیلی زود می گذره . نازنین مشتی برگ به زمین ریخته پوسیده پاییزی رو بر داشت و به نادر نشون داد ..
 -ببین کسی تحویلشون نمی گیره .. بعضی ها شون ترن .. شاید اشک  شبنم رو اونا نشسته باشه . کسی دلش واسه این برگها نمی سوزه ..
-نازنین من ! نگاه کن تو میگی کسی دلش واسه این برگها نمی سوزه .. اونا وقتی که سبز بودن در کنار هم بودن . با هم بودن . تنها نبودن . حالا هم تنها نیستن . این عشقه که اونا رو در کنار هم نگه داشته . از شاخه ها جدا شدن .. از هم جدا نشدن .. بازم به هم رسیدن ..  این رسم طبیعته که نو کهنه میشه .. یه روزی من و تو هم همین میشیم . اما وقتی که کنار هم باشیم همه این سختی ها رو می تونیم خیلی راحت فراموش کنیم .
 -وای نادر دیدی ؟
-چی رو خرس اومده ..
-نادر این جا به غیر از خرس دیگه آدم نداریم ؟ خرگوشو دیدی ؟ !
-چیز عجیبی نیست . نکنه فکر کردی دنبال صاحبش می گرده ..
نازنین : چقدر قشنگه ! یه حالت کارت پستالی داره این جا ..هیشکی این جا نیست جز من و تو .. و جز احساس قشنگمون ..
نادر : میگم این منظره هایی که این جا هستن بوق که نیستن .... الان اگه یکی ما رو ببینه میگه این دیوونه های ندید بدید اول صبحی این جا چیکار می کنن .
نازنین : بذار هر چی میگن بگن ..مگه ما واسه مردم زندگی می کنیم ؟حالا با این شکارت می خوای چیکار کنی ؟
-همون کاری که  تو با شکارت کردی نازنین ..
نازنین : منظورت چیه نازنین !
نادر : منم خیلی چیزا رو حس می کنم . در واقع این منم که تسلیم تو شدم . نه این که تو در جستجوی من بوده باشی .. تو منو قبول کردی وقتی که من تسلیم تو شدم .. وقتی ازت خواستم که عاشق باشی .. .. وقتی نمی خواستی و من می خواستم .. خواسته یا ناخواسته اونی که تسلیم میشه یک شکاره .. اما تو نخواستی این رفتار رو با من داشته باشی .. پس تو هم نمی تونی یک شکار باشی . تو هم واسه من عزیزی . همون  نازنین پر قدرتی همون پر ابهتی ..
نازنین : نادر ! من زمانی حس می کنم که ابهت دارم .. و می تونم به خودم ببالم که حس کنم اشتباه نکردم . اشتباه نکردم که عاشق شدم .. اشتباه نکردم که به تو دل بستم .. اشتباه نکردم که به تو اعتماد کردم , اشتباه نکردم که روشنی لحظات زندگیمو در وجود روشن تو دیدم . نازنین اون موقع می تونه به خودش بباله که احساس شکست خورده ها رو نداشته باشه . شاید آدم هیچوقت نتونه احساس کنه کاری که انجام داده درسته یا نه . اگه بخواد اونو به آینده نسبت بده . تو همین حالا می تونی حس کنی که اون کار درسته یا نه . و من در این لحظات عشقمو به درستی انتخاب کردم .. و امید وارم در آینده هم درستی این کار نشون داده بشه . نه این که آینده بخواد درستی یا نادرستی کار زمان حالمو ارزیابی کنه . بعضی از کار ها رو میشه فقط با رویداد های اون زمان سنجید ..
-نازنین تو خسته نشدی ؟
 -از چی نادر ؟ حرف زیاد می زدم خسته ات می کنم ؟ اگه این طوره پس بگو زبونمو ببندم ..
نادر : من که حرف بدی نزدم .. خیلی عجولی ! همیشه همین جوری هستی اصلا بهم اجازه نمیدی حرفمو بزنم . می خواستم بگم  تو که این لحظات رو هدر نمیدی اگه عادت کنی به این محیط و فردا این جا نباشی ..
 -الان چند باره این سوالو می کنی . من به تو عادت کردم و این عادت شیرین زندگی منه .. همین برام کافیه .. درسته این جا واسم خیلی قشنگه اما تو برام یه حس دیگه ای هستی . یه چیزی رو بهت بگم .. می دونی من از این جا چی یاد گرفتم ؟ از این رود خونه و سنگهای قشنگ دورش .. از این درختا .. از نما های قشنگش .. از پرنده هاش .. از پروانه هاش ... یاد گرفتم که حتی اگه با تو به کویری هم بیام تو برام عزیز ترینی و خواستنی ترینی .. تو اون کویرو واسم گلستان می کنی .. اینه که مهمه .  حالا که امروز در کنار طبیعتم ازش لذت می برم .. فردا که نیستم تو جه کاره ای ! تو که هستی . مگه می خوای منو با خدام تنهام بذاری ؟
نادر : نازنین ! من حس می کنم خیلی چیزا ازت یاد گرفتم و هنوزم چیزای زیادی هست که باید یاد بگیرم . شاید اون روزی که به تو دل بستم همون گرایش اولیه رو میگم می دونستم که می تونی خیلی چیزا بهم یاد بدی ..
نازنین : حتی عاشق بودنو ؟ !
 نادر : آره نازنین . حتی عاشق بودنو . تو نشون دادی چیزی رو که می گفتی بهش اعتقاد نداری یا ازش فرار می کردی خیلی بهتر از من می شناسیش و خیلی بهتر از من می تونی با هاش کنار بیای ..
 تپش قلب نازنین شدید تر شده بود ..

ادامه دارد ... نویسنده : ایرانی


0 نظرات:

 

ابزار وبمستر