ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نادر و نازنین 98

نادر و نازنین در شمال 63 و64و65
نازنین : دلم می خواد همین جا سرم رو سینه ات باشه و تا ساعتها واست حرف بزنم . از خیلی چیزا بگم و از خیلی چیزا بپرسم . ولی دوست دارم واسه چند دقیقه دیگه قدم بزنیم .. ولی حالا دلم می خواد سرم همین جا رو سینه ات باشه .  نادر من نمی دونم چرا بعضی آدما مثلا خوبن بعضی ها شون بد ...
نادر : هیچ آدمی تودنیا دوست نداره بد باشه یا این ادعا رو نداره که بده .  شاید بعضی وقتا پس از خود خواهی های زیاد و این که زندگی واسش یکنواخت شده باشه و یه کلاسی هم واسه خودش بذاره که من خیلی چیزا سرم میشه اعتراف کنه که بده ولی بازم اینو قبول نداره . بدی ما آدما به خاطر خود خواهی های ماست . بهترین ها رو واسه خود مون می خوایم . حتی اگه سیر هم شده باشیم بازم طلب می کنیم و. به دیگری نمیدیم که مبادا فردا چیزی برای داشتن و خوردن نداشته باشیم .. اما بعضی ها خوشبختی رو آرامش رو در چیزای دیگه ای می بینن . من اگه نسبت بهت خوب باشم کار خوب بکنم .. همچنین تونسبت به من خوب باشی  .. اون وقت من و تو نتیجه شو می بینیم . و این البته یه فر هنگی می خواد که در ما باشه تا بر مبنای همون ایده و فر هنگ بر نامه های زندگیمونو تنظیم کنیم . البته این فر هنگ سازی رو هر وقتی هم میشه انجام داد . گاه نیاز ها سبب میشه .. نازنین : حالا نیاز تو چیه ..
نادر : مهم ترین نیاز من اینه که نازنین من آرامش داشته باشه . بخنده .. شاد باشه .. هر موقع کسالتی داشته باشه طوری مسیر زندگیشو هدایت کنه که انگاری همین لحظه بعد وار دایره سلامت میشه . اینو احساس کنه که  یکی هست که همراهشه . وقتی اینا رو حس کنه می تونه مهربون تر شه می تونه بهتر فکر کنه بهتر تصمیم بگیره بهتر عشق بده محبت کنه . زندگی رو قشنگ تر و خوش بینانه تر می بینه . اون وقت واسش مهم نیست خیلی از آدمای دنیا بد باشن .. براش یه نقطه عطفی هست که اگه در اون نقطه خوبی ها رو ببینه همون رسیدن به قله خوشبختیه . همون آرامشی رو که از عشقش از همراهش انتظار داره ...
-نادر می فهمم چی میگی .. اما آهنگ صدات و این که از ته دلت داری این حرفا رو می زنی آرومم می کنه ...
 نادر : من از حرفات بیشتر آرامش می گیرم ... ولی به نظرم میاد کمی نگرانی عشقم ..
 -از خیلی چیزا نگرانم . چیزایی که دیدم و شنیدم و خوندم ...  خیلی ها چه در زندگی  مشترک چه در روابط عاشقانه و دوست پسر دختری اون اوایل خیلی با هم خوبن .. حرفای عاشقونه می زنن هیجان دارن شوق و ذوق دارن .. یهو این هیجان فروکش می کنه ..گاه با ایجاد روابط جنسی بین خودشون ..و گاه حتی بدون این روابط انگار این عشق مشمول مرور زمان میشه .. یهو سرد میشه .. بیشتر این سردی ها از طرف مرداست ...
-می ترسی منم مثل یکی از اونا بشم ..
نازنین : بهت اعتماد دارم ..می  تونم حس کنم تو این جوری نیستی ولی ...
نادر : ولی بازم نگرانی داری .. حق میدم بهت ... بعضی چیزاست که آدم هر قدر باورش داشته باشه بازم نتایج و باور های دیگه ای در زندگی هست که اون باورشو تحت الشعاع قرار میده . ممکنه تو این حس رو داشته باشی . منم از زاویه ای دیگه این حس رو دارم که نکنه نازنین از شنیدن حرفای عاشقونه من از این که شب و روز بهش میگم دوستش دارم خسته شه ... اون وقت شاید یه حس تازه بخواد شاید بخواد .... نازنین دستشو می ذاره رو لبای نادر
 -اوه  اوه اوه اوه ... این قدر تند نرو پسر فکر کردی چهار روز دیگه دلمو می زنی من از یکی دیگه هیجان می خوام .. ؟ تو منو این جور شناختی ؟
نادر : نه من همچین فکری نمی کنم ولی نگرانیه دیگه ...
نازنین یه نگاهی به نادر انداخت و گفت داری ادای منو در میاری ؟
 نادر : دلت می خواد عاشق باشی چون دلت عاشقه . پس ازش فرار نکن . هر چی هم که بشه جای حسرت خوردن نداره . چون تو امروز اشتباه نکردی . اگه از من دوری می کردی شاید فر دا یه حسرت دیگه ای می خوردی . گاه آدم نمی تونه بگه این کاری که دارم می کنم حتما غلط میشه یا حتما درست ... می تونه بگه درسته یا غلط .. شاید در اون لحظه درست باشه ..مثل از دواج ها ...پس نگران نباش ... مهم اینه که هر دومون بخوایم ..دلمون بخواد .. فر هنگمون بخواد .. فکر و احساسمون بخواد ..
 نازنین : من دارم بهت عادت می کنم . یعنی کردم .
نادر : و من بیشتر عادت کردم ...  در کنار تو سکوت بهم آرامش میده .. حرف زدن بهم آرامش میده .. و دیدن قشنگی ها ...
 نازنین : چی باعث میشه ازم بدت بیاد .. فرار کنی ..
 نادر : که همون کارو انجام بدی و از شرم خلاص شی ؟
 نازنین : دیوونه هنوزم فکر می کنی همون نازنینم که خب تردید داشتم ؟
نادر : وقتی که بد ترین فر یاد ها رو سرم می کشی .. وقتی که بهم میگی بین ما هر چی بوده تموم شده و من وای می ایستم ... دیگه چه جوری می تونم فرار کنم ؟ ! من عادت ندارم از کسی چیزی بخوام .. کسی ازم بخواد و داشته باشم دریغ ندارم ..همیشه می خوام تا اون جایی که می تونم کسی رو من منت نذاره ولی خودم بی منت برای دیگران قدم بر می دارم ببین چقدر دوستت داشتم که ازت عشقو طلب می کردم که وقتی گفتی بین ما همه چی تموم شده بازم با یه درصد امید هم که شده ایستادم .. نادری که به این سختی و عذاب به دستت آورده فکر کردی به این راحتی ها می ذاره میره .؟!. شاید تو دلت بیاد که منو بذاری بری من این جوری نیستم ...
 نازنین اینو که شنید یه نشگون محکم از لپ ندار بر داشت ..
 -واااااایییییی سوختم چه خبرته دختر ..
-بخور حقته .. هر چی بیشتر بهت می رسم بیشتر بهت میگم دوستت دارم بیشتر بهم متلک میگی .. چیه این جوری نگام می کنی ..
-نازنین می سوزه .. یه دوایی بزن ..
 -یعنی روصورتت تف کنم ..
نادر : آره ولی مدل چکشی نه ..
نازنین : ای خدا بعضی دیوونه ها رو چه جوری می آفرینی . آدم سر در نمیاره ..به موقعش از تمام زرنگا زرنگ تر میشن .
 نازنین لباشو خیلی آروم رو اون قسمت از صورت نادر که نشگون گرفته بود گذاشت و گفت هر وقت سوزشش خوب شد بهم بگو .. نادر دستشو از پشت و زیر موهای نازنین رد کرد و به پس گردنش رسوند و خیلی آروم مالشش می داد .. لبهای نازنین رو صورت نادر احساس سستی و بی حسی می کرد ولی هر چند لحظه یک بار حرکتی به لباش  می داد
نازنین همونطوری که گونه ی نیشگون گرفته شدهٔ نادرو میبوسید از مالش گردنش با دستهای داغ نادر احساس گُر گرفتگی کرد.خواست خودشو آروم از بغل نادر بیرون بکشه که نادر با زیرکی دست نازنین رو خوندو سریع کمر نازنین رو با دست دیگه اش گرفت و نذاشت نازنین بره .
نازنین از این عکس العمل سریع نادر جا خورد و سعی کرد به روی خودش نیاره، اما هم روش نمیشد دیگه دوباره لباهاش رو گونه ی نادر حرکت بده و هم نمیخواست نادر متوجه بشه که نازنین خواسته بره بیرون از بغلش.
با ی مکث کوتاه سرشو رو شونهٔ نادر گذاشت و تو گوش نادر گفت : تو ی وروجکه قهاری !
نادر همینکه دستاشو برداشت تا صورت نازنین رو بتونه نگاه کنه، نازنین دویید و نادر هم به دنبالش. نادر نازنین رو تهدید میکرد که اگه بگیرمت ، وای به حالته و نازنین هم بدو ، پرید تو ماشین و درها رو قفل کرد.
نادر هر چی اصرار کرد باز کن ، نازنین درها رو باز نمیکرد.نادر با ی کم دلخوری از ماشین فاصله گرفت و نازنین متوجه شد که باز نادرو رنجونده. همونطوری که نادر آروم قدم بر میداشتو دور میشد ، نازنین از ماشین پیاده شدو تند تر از نادر قدم برداشت و از پشت دستاشو دور کمر نادر حلقه کرد و سرشو چسبوند به نادر ، نادر ایستاد و برگشت سمت نازنین.
نازنین تو چشمهای نادر نگاه کردو گفت: نادر ببخش که با کارهام گاهی دلخورت میکنم اما باور کن قصدم ناراحت کردنت نیست . نازنینت رو ببخش و از پیشش نرو ، نادر نازنین طاقت نداره ترکش کنی و سرشو پایین انداخت
نادر به نازنین نگاه می کرد که چه مظلومانه و معصومانه و عاشقانه و با تمام وجودش داره ازش می خواد که پیشش بمونه . در حالی که نادر هم همینو از ون می خواست . ولی کمی از کاراش تعجب می کرد .. نادر هر گز نخواسته بود که لذت عشق  و ارزش اونو با یک هوس ناگهانی کم کنه ولی می دونست که عشق اون به نازنین با تمایلات خاص دیگه می تونه ساز گار باشه ... نادر بیش از این که در پی این موضوع باشه از این تعجب می کرد که نازنینی که با تمام وجود خودشو در اختیار اون می ذاره و می دونه چرا از این حس خودش و نادر فرار می کنه .. در اون لحظات نخواست با نشون دادن اندوه خودش از این بابت اون حالت عاطفی و پاک و خالصانه نازنین رو به هم بزنه .. این بار وقتی نازنینشو بغل زد سعی کرد زیاد تحرک نداشته باشه .. نازنین اینو حس می کرد . حتی صدای نفسهای آروم نادرو حسش می کرد که نسبت به دقایقی پیش حس کنترلی بیشتری داشت .. نادر دلش می خواست در این مورد با نازنینش حرف بزنه ..ولی می دونست بازم همون حرفای تکراری رو باید بر زبون بیاره و همون جوابای تکراری رو بشنوه . اما اون نیاز داشت که بازم از نازنینش بشنوه که از این که خودشو در اختیار نادر بذاره ابا و هراسی نداره ... اون هراسش از اینه که نادر از اون زده شه ..
نادر : نازنین تو کاری نکردی که من تو رو ببخشم ..
نادر سرشو پایین انداخت . نمی خواست نازنین بازم اونو سوال پیچ کنه و مجبورش کنه که حس درونشو بگه . این بار نازنین دستشو گذاشت زیر چونه نادر و سرشو بالا آورد ...
 نازنین : حالا من ازت می خوام که تو صورتم توی چشام نگاه کنی . البته نیازی هم نیست ولی من واسه محکم کاری میگم . همین جوری هم می تونم حس کنم که چته ..
 اونا بازم با نگاه سکوت با هم حرف می زدند . انگار یکی می گفت و اون یکی جواب می داد و هر چند لحظه در میون جای پرسشگر و پرسش شونده عوض می شد .
 نادر : بیا یه کمی قدم بزنیم . زیاد یه جا وایسادیم .
 نازنین : من از بغل تو تکون نمی خورم . تا خنده هاتو ندیدم تکون نمی خورم ... نادر شروع کرد به ادا در آوردن و خندیدن ..
نازنین : این جوری قبول نیست . فکر کردی نازنین متوجه نمیشه .. من تو رو خوب حست می کنم . وقتی که  از درون می خندی گویی همه جای بدنت می خنده .. همه جات ... از هر جایی از اون یه نوری رو حس می کنم . یه لرزشی که به وجود منم منتقل میشه .. وقتی که به خاطر من می خندی نادر . من این خنده هاتو دوست دارم . می خوام که همیشه بخندی .. و همیشه به خاطر من بخندی .. خود خواه نیستم .. تو خودت گفتی دوستم داری .. و من با تو همراه شدم
-به نازنین دروغ نگو .. چته ..
نادر : چیزیم نیست . گاهی وقتا فکر می کنم تحقیر شدم ..
 نازنین : تو که می گفتی وقتی منو داری به  اوج خوشبختی و آرامش رسیدی ..یعنی نباید اون حرفاتو باور کنم ؟ من که تو رو کاملا حس می کنم که چی می خوای و چی نمی خوای . می دونم این طور حس می کنی که من در یه زمینه هایی بهت اهمیت نمیدم ..دوست داری پادشاهی کنی ؟ خب هستی ..
نادر :من غلام تو هم نیستم .  همین که ملکه رو در اختیار داشته باشم برام کافیه . نازنین : شاید حق با تو باشه . رفتار تو , شیوه تو , احساس تو در این زمینه کاملا درست باشه .. اما تو که میگی نازنینتو دوست داری پس به خاطر نازنین این قدر ناراحت و دلخور نباش .  به من حق بده ..من غرق توام تسلیم توام . اما می ترسم ..حالا می ترسم که از دستت بدم . نمی خوام بترسم نباید بترسم .ولی دوست دارم عشق ما همیشه به رنگ آتشین و سوزان باشه می ترسم این لحظه ها تکرار نا شدنی باشه . خیلی زود به خاطره های دور بیونده . می ترسم که همه اینا یک خواب و خیال باشه . . اگه می خوای من ....
نادر نتونست حرفی بزنه ..جالب این جا بود که خود نادر از رفتن نازنین می ترسید حالا این نازنین بود که از نگرانی های خود می گفت . با این که به طور جدی برای دو مین باری بود که   دو جانبه در این مورد حرف می زدند ..  نادر حس کرد که باید نازنینو ببوسه ..نازنین سعی کرد بر خودش مسلط شه . نادر  تا رفت لباشو بذاره رو لب عشقش این بار بازم جا خالی داد و در یک شیب صعودی مسیری به طرف فضا و جایی دیگه رو انتخاب کرد  ..  نازنین از دست نادر در رفت ..ولی این بار می خواست که شکار و تسلیم نادرش شه ... نادر با گامهایی سریع خودشو به نازنین رسوند ... ناز نین   رو زمین افتاده و می خندید .. دستاشو به دو طرف باز کرده گفت من تسلیمم ..
نادر هم به همون شکل روش قرار گرفت ..برای نادر تعجب انگیز بود .. نادر از این می ترسید که عشق نازنین کم رنگ شه و حالا دختر از نگرانی های خود می گفت .
 نازنین : می دونم پسر خوبی هستی .. واسه همین کاراته که دوستت دارم ...
نادر با خودش گفت ..ای نازنین . من نمی دونم بچه تو هستم شاگرد تو هستم عشق تو هستم شوهر تو هستم دوست تو هستم ..؟!. تو همه جوره می تونی واسه آدم یه چشمه از فر هنگ و هنرت رو بیای .. یه جوری آدمو رام می کنی که اصلا آدم حالیش نیست .. من که قصد ندارم دست از پا خطا کنم . فقط می خوام بدونم حس تو چیه ..نیاز تو چیه و جایگاه من کجاست ؟ و نیاز من زیر مجموعه عشق توست نازنین ...
نازنین : خب معطل چی هستی بیا منو ببوس دیگه ...
نازنین طاقباز رو زمین بود و نادر هم خودشو بهش نزدیک کرد تا نادر رفت اونو ببوسه دختر که بازیش گرفته شیطنتش گل کرده بود سرشو مرتب به چپ و راست حرکت می داد ...
نازنین : اگه تونستی منو ببوس .
نگاه نازنین متوجه حرکات نادر بود ... این بار نادر سمت چپ نازنینو هدف کرفت تا اگه نازنین سرشو به همون مسیر بر گردوند بتونه لباشو به لبای عشق چسبونده باشه . نازنین از نگاه نادر دستشو خونده بود ....

ادامه دارد ... نویسنده  ..ایرانی

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر