ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

آقا رضا وانتی 11


سوال تو چشمام موج میزد. منظورش از مهمون کی بود. خودش می دونست ویلا برا رئیس شرکت بود. درسته آدم خوبی بود و اگر بهش میگفتم نه نمی آورد، ولی من از این اخلاقا نداشتم که بخوام رو بندازم به کسی. فکر کردم مادرشو میخواد دعوت کنه. گفتم سهیلا خانم ویار شمال کرده؟ گفت نه، من به سحر و شوهرش گفتم بیان اینجا. پرسیدم: گفتی یا میخوای بگی؟ خندید و گفت: الان تو راهند.
سحر دختر عموی فرزانه است. پدرش از آذریهای متعصبه. البته پدر خانم من هم آذریه ولی چون از سنین کم اومده بوده تهران، زیاد اخلاق و لهجه ش، قومیتشو نشون نمیده، بخصوص که سهیلا خانم، همسرش از اهالی گرگانه. ولی عموی خانمم، خیلی تابع اصول آذریهاست. خدا نکنه یکی از دختراش پاشو کج بذاره، از قلم قطع میکنه اون پارو. ظاهرا این سحر خانم رشته پرستاری قبول شده بوده، ولی پدرش مخالفت میکرده و نمی ذاشته ادامه تحصیل بده. فامیل جمع میشن و رضایت پدرو می گیرن . یکسال نشده شستش خبردار میشه که سحر خانم با یکی دوسته. خلاصه مانع ادامه تحصیلش میشه و قسم می خوره که به اولین خواستگاری که برا سحر بیاد، شوهرش بده که همین آقا سعید باشه.(البته این مربوط به قبل نامزدی من و فرزانه است) این دو نفر هم از اول زندگی مشکل داشتند.
به فرزانه گفتم آدم قحط بود که سعیدو دعوت کردی؟ خودشو لوس کرد و گفت: گناه داره بیچاره سحر. الان یکساله پاشو از خونه بیرون نذاشته (حالا خوبه یک هفته پیش عروسی ما بود) بوسیدمش و گفتم عیبی نداره خوشگلم ولی در عوضش باید یک حال اساسی بمن بدی. خندید و گفت: حتما. اصلا میخوای زنگ بزنم شهلا جونم بیاد.
اول دوروبرش رو نگاه کردم که چیز سهل الپرتابی دم دستش نباشه و بعد به مسخره گفتم: آره بد نیست. با هم قلیونی می کشیم و صفایی میکنیم...هنوز حرفم کامل نشده بود که دیدم یک دمپایی مستقیم داره میاد تو صورتم. خوشبختانه نرم بود جنسش وگرنه حتما جاش میموند... رانندگی دیشب خستم کرده بود. تو اطاق رختخواب پهن کردمو دراز کشیدم. فرزانه هم لباسشو در آورد و با یدونه شورت پیشم خوابید. دلم سکس میخواست، ولی توان سکس طولانی رو نداشتم. به فرزانه گفتم: هم دلم میخواد یه کاری کنم و هم خیلی خسته ام.
فرزانه جون شورتشو در آورد، به پهلو خوابید، زانوهاشو تو شکمش جمع کرد و گفت هر کاری دوست داری انجام بده عشق من.. داروی آرام بخش داشت اثرش رو نشون میداد. به همون حالت خودش شکل گرفتم و از پشت چسبیدم بهش. دست راستمو از زیر سرش رد کردم. کیرم راه خودشو به سمت واژنش پیدا کرد. با اینکه تنگ تنگ بود براحتی داخل شد. دست چپم سینه راستشو مشت کرد. خودمو به بدنش فشار دادم و بدون اینکه نیاز باشه تلمبه بزنم، ارضا شدم.فرزانه فقط یک ناله کوچیک کرد و دیگه چیزی نفهمیدم.
....
صبح با صدای زنگ اف اف بیدار شدم. همون وضعیت دیشب رو داشتیم. حتی کیر من تو کسش بود. پا شدم و درو باز کردم. لباس پوشیدم و رفتم بیرون. دو نفر اومده بودند برا نصب دوربینها و سایر تجهیزات. تا شب کارشون تموم شد. فقط یک خط adsl نیاز بود که قرار شد فردا خودشون ردیف کنند. آخر وقت با مودم همراه دوربینهارو راه اندازی کردند و یکنفر هم منزل سلیمی، نرم افزار مربوطه رو نصب و تحویل داد. حساب و کتابا رو هم نقدا گرفتند و رفتند. اصل سی دی راه انداز و دفترچه راهنما بعلاوه بسوردها هم دست من موند تا ببرم برا سلیمی. نزدیک ظهر بود که سحر و سعیدم رسیدند. قبلش من زنگ زدم و از سلیمی اجازه سه چها روز استفاده از ویلارو گرفتم. سلیمی مشکل نداشت. دیگه بعد فوت همسرش دل و دماغ درست و حسابی نداشت، که به باغ سر بزنه. سعید چهار پنج سال از من بزرگتر بود.تقریبا هم قد من، با سی کیلو اضافه وزن. یک مغازه مرغ فروشی داشت تو شهرستان و وضع مادیشم به نسبت خوب بود. اخلاق بدش، متلکی بودنش بود. به خودش اجازه میداد، هر کسی رو مسخره کنه.انگار خودش همه چی تموم بود، با اون سبیلاش. یکبار به رقصیدن من گیر داده بود، و مرتب ادای منو در میاورد. مراسم تولد یکی از خواهرزنا، فرزانه گیر داد که باید با من برقصی. منم تا حالا نرقصیده بودم، فقط دستامو تکون میدادم. این شد برا آقا سوژه. تا آخر مراسم هر پنج دقیقه یکبار، میومد وسط و میگفت حالا آقا رضا آها... و دستاشو کج و کوله میکرد و ادای منو در می آورد. الانم که آقا با یک رکابی نشسته رو مبل و شیشه مشروب من رو سر می کشه. یکساعت بود با کنترل تلویزیون ور می رفت تا کانالهای باکو رو بگیره. به فرزانه نگاه کردم و سرمو تکون دادم. سحر و فرزانه تو آشپزخونه درگیر تدارکات شام بودند. غدارو از بیرون میخواستم بیارم ولی سالاد رو فرزانه خودش آماده میکرد. فرزانه طبق معمول تی شرت و شلوار لی و سحر هم لباس یک تکه تا روی ساق پا تنش کرده بود. البته نوع لباس سحر ربطی به غیرتی بودن شوهرش نداشت و تمام عکسهایی که ازش دیده بودم، حتی مربوط به قبل ازدواجشون، لباسهای بلند و سنگین می پوشید. سعید یه آهنگ ترکی با گوشیش گذاشت و شروع کرد برا خودش رقصیدن. بعدم سحرو صداکرد و دوتایی با هم می رقصیدند. بیشتر با گوشیم ور میرفتم و هر از چندگاهی نگاهشون میکردم و لبخند میزدم. ساعت نه شب بود که شام رو آوردند، من که ماهی دوست نداشتم برا همین سه تا ماهی سفارش دادم با یک لقمه مخصوص. تراس حاجی رو جارو زدم و سفره رو پهن کردم. هوا مه آلود بود و شام رو در یک فضای شاعرانه خوردیم. بعد شام یکساعتی نشستیم و من و سعید و سحر قلیون کشیدیم و چهارتایی حکم بازی کردیم.یخ بینمون کم کم باز شده بود و گاهی وقتها من هم صحبتی می کردم و زیاد سایلنت نبودم. دو دست اول رو من و فرزانه بردیم. دست سوم رو سحر پیشنهاد کرد شرطی بازی کنیم. گفتم قبول. هرچی شما گفتید . یکدرصد هم فکر نمیکردم اونا برنده شن . سحر خیلی ضعیف بازی میکرد و اصلا اشاره و حرف و برگ رد کردنهای سعید رو نمیگرفت. ولی من و فرزانه هماهنگ بودیم. سعید دو سه بار پیشنهادش رو عوض کرد و آخرین پیشنهادش این بود. هر گروهی که امشب باخت، حق نداره امشب پیش زنش بخوابه و زن و شوهر باید شب رو جدا جدا بخوابند.
بین دو راهی گیر کردم. هم خجالت میکشیدم که بگم این پیشنهاد رو قبول ندارم و هم زده بود بالا. بعد از یکهفته که از عروسیمون میگذشت، هنوز سکس درست و حسابی نداشتیم. اینکه بخوام امشب رو هم جدا از فرزانه بخوابم، برام غیر قابل تحمل بود....ادامه دارد ...نویسنده : looti-khoor.. نقل از سایت لوتی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر