ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

پسران طلایی 71

-آخخخخخخخخخ سینا کسسسسسسم کسسسسسسسم چه قشنگ می خوریش .. من بدون تو چیکار کتم . نمی دونم چرا هر چی این کسمو می خوری هر چقدر به من حال میدی بازم سیر نمیشم . حس می کنم خیلی داغم .. من داغ داغم . دارم می سوزم ... آخخخخخخخخ .. همیشه تشنه توام عزیزم .. -سارا جون منم تو رو می خوام  ولی این حس و حالی رو که داری خیلی خوبه . یه انگیزه ای میده بهت که برای رسیدن به لحظه های بعد مدام در حال تلاش باشی . و امید به لحظه های بعد رو داشته باشی . به اون لحظه هایی که من و تو کنار هم در آغوش هم قرار بگیریم . با هم بگیم و بخندیم و خوش باشیم و حال کنیم . اگه این حسو داشته باشی دیگه هیچ وقت غم به سراغت نمیاد و اون اذیت کردنای بابا هم هیچ اثری برات نداره .. -اووووووهههههه چه حرفای قشنگی می زنی .. من اگه داغ داغ باشم و همیشه هوس تو رو داشته  باشم می ترسم خودمو جلو پدر و خواهرت لو بدم . اون وقت چیکار کنم .. -مامان دیگه از این حرفا نزن یادت رفت که چند ساله داری مبارزه  می کنی فوقش من یه چند روزی رو باشم سر کار و بر می گردم . -کاش یه کاری برات پیدا می کردم که همیشه با هم بودیم . مثلا یه بوتیک می زدیم و با هم می رفتیم مغازه وای می ایستادیم و اون وقت هر وقت که مشتری نبود با هم حال می کردیم . -مامان تو رو خدا دیگه از این فکرا نکن . من کار یک جا وایسادن و یک جا نشینی رو دوست ندارم من  عاشق تحرکم . اگه اون جوری که تو میگی عمل کنم دیگه حال و حوصله ای برام نمی مونه و نمی تونم بهت حال بدم . سینا ترس برش داشته بود از این که مامان به کمک این و اون و فروش طلا و به هرحال با تردستی های دیگه بتونه یه کار بهتری براش دست و پا کنه .  -باشه هر طور که تو بخوای ولی اگه بخوای با این کارت به من نرسی من بابابات مشورت می کنم که یه کار بهتری برات گیر بیاریم . -مامان .. دیگه از این حرفا نزن .. دوستت دارم . -خیلی دیوونه ای سینا . فکر نمی کردم تو منو درمانم کنی اونم این جوری .. -چه حالی داری  سارا جون -یه حس ناباوری .. خوشی زیاد .. این که که یه کاری انجام شده که واسه یه لحظه تصور اون مو بر اندامم سیخ می کنه و شاید اگه کس دیگه ای هم همینو بشنوه همین حس به اون دست بده ولی وقتی که به نتیجه اون فکر می کنم که معجزه کرده دیگه فراموش می کنم اون مرزهایی  رو که وجود داشته و اون سد هایی که شکسته شده . -فدات شم سارا جون . معشوقه قشنگ من .. من اصلا نمی تونم ببینم که یکی به مامان من نظر خاصی داشته باشه . اصلا دلشو ندارم -مگه قراره کسی به مامان تو از این نظرا داشته باشه -نه اگه مثلا بخوای بوتیک باز کنی و هر روز مشتریای مرد بخوان بیان تو رو ببینن و نظر بدی داشته باشن من چیکار کنم .. -اووووووففففففف فدای تو پسر حسودم بشم ولی من که باید حسود تر باشم که دخترا تورت نکنن . -اگه این کارو بکنن چیکار می کنی ؟ تواونا رو پاره پاره شون  می کنی -نمی دونم شاید تو رو پاره کردم .. خندید و خودشو انداخت توبغل سینا .. پسر اونو بوسید و دیگه یواش یواش شرایطی عادی گرفتند . چون سینا به سارا گفته بود که باید حسابی مراقب بود و به خاطر یک ساعت نباید ماهها و شاید سالها رو از دست داد . ممکنه یک عاشق و معشوقه عادی و اونایی که با هم نسبتی داشته باشن زود لو برن ولی اونایی که نسبت به هم محرمند اگه با هم سکس کنند و یه خورده احتیاط کنن امکان نداره لو برن و سینا خواسته بود که همون یه ذره رو هم رعایت کنن . از اون طرف سارا که می خواست بر گرده خونه خوشحال بود از این که امروز داداشش خونه هست . وقتی که دو ساعت آخر رو استاد نداشتند خیلی خوشحال شده بود . اون همش از این هراس داشت که تلفن های مشکوکی به برادرش بشه و اون از خونه خارج شه . بعد از این که از دانشگاه بیرون اومد اول یه زنگ برای سینا زد و خاطرش آسوده شد که اون خونه هست .. سینا رفت به اتاق  خودش و مادر رو به حال خود گذاشت . سارا چشاشو بسته بود و فقط به لحظه های خوشی که با پسرش داشت فکر می کرد . به این که چه زود تونسته خودشو از مشکل و دردی که داشته رهایی بده . اون احساس آرامش و خوشبختی می کرد و حاضر نبود که این لحظات رو با چیز دیگه ای در این دنیا عوض کنه ... و ساناز هم به حسی که نسبت به برادرش پیدا کرده بود فکر می کرد . داشت دیوونه می شد .. اسم این احساس رو می تونست بذاره عشق یا هوس و می تونست هیشکدوم از اینا هم نباشه . پس چرا اون تا حد زیادی خودشو وابسته به سینا حس می کرد . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر