ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

نادر ونازنین 14

فکر کنم بعد از نوشتن قسمت نهم داستان تخیلی نادر ونازنین درشمال بود که اون حس خودشو نشون دادواسه همین دلم می خواد خیلی سریع این چند قسمتو تنظیم و منتشر کنم در این بخش قسمتهای 2 و 3 و 4 رو با هم میارم درسته در شمال بودن نادر ونازنین اتفاق نیفتاده ولی خالی از لطف نیست می تونسته اتفاق بیفته خیلی قشنگ تر از اون چه که در داستان نوشته شده
2 : نازنین به خوبی می دونست معنی حرفای نادرو .. در همین مدت کوتاه با بسیاری از روحیات و افکارش آشنا شده بود ولی نمی خواست بحثو ادامه بده . می دونست این همون چیزیه که نادر می خواد .. و اگه یه حرفی بزنه اون بازم ادامه اش میده .. دوست داشت یا بدش نمیومد که حرفای خاص نادرو بشنوه ولی دلش نمی خواست بیش از حد معمول در برابر حرفاش سکوت کنه . ناگهان ابر هایی از گوشه و کنار دور خورشیدو گرفتن .. نور خورشید انگار اسیر و زندانی ابر ها شده و از پشت میله های زندان , طبیعتو می دید ... انگاری خورشید دوست نداشت زندانی باشه .. دوست داشت فرار کنه .. دوست داشت عشقش و احساسشو نشون بده ... خورشید طلایی به رنگ سرخ در اومده بود ... نادرو به یاد چشای خودش مینداخت که گاهی از دست نازنین به همچنین حالتایی می رسید . نازنین هم محو زبایی این حالت شده بود که بار ها و بار ها اونو در جا های مختلف دیده بود اما این بار در کنار ساخل می دید . انگار ابر ها روی اققو گرفته بودن ... یه نگاه نادر به نازنین بود و یه نگاهش به خورشیدی که فقط قسمتی از بدنش مشخص بود..
نادر : دلم واسه خورشید می سوره ..
نازنین : چرا ..
نادر : می تونم احساسشو درک کنم . آخه اون نمی تونه عشقشو نشون بده .. بگه که چقدر اونایی رو که پیششن دوست داره .. بگه من و تو رو دوست داره .. عشقو دوست داره .. منم یه زمانی که نمی تونستم بگم چقدر دوستت دارم همین حالتو داشتم .. حالا می تونم بگم چقدر دوستت دارم .. حتی احساس سرد تو رو ..
نازنین : نادررررررررر ..
نادر : باشه احساست گرمه بی احساس ...
نازنین : کاری نکن که گوشت رو بکشم ..
نازنین دختر بی احساسی نبود .. اما شرایط زندگیش به گونه ای بود که نمی تونست به بسیاری از اعتقادات اعتقاد داشته باشه .. اون زیبایی ها رو می دید .. زیبایی و هیجان رو دوست داشت ..گذشته های تلخ و شیرین و خود خواهی آدما اونو نسبت به مسائل زیادی بی تفاوت کرده بود . اون دیگه نمی تونست بسیاری از باور ها رو باور داشته باشه .
نازنین : امروز آفتاب تند و تیزی داشتیم . یه آفتاب پاییزی .. می ترسم شن ها زود سرد شن .
نازنین دو تا لنگه شلوارشو تا زانو داد بالا ...
-من دارم میرم .. هنوز شن ها گرمن .. هنوز پاهام گرمه .. تنم داغ داغه ..
نادر با خود : این دختره چشه ؟ ..
نادر : ببینم الان پاییزه .. آب سرده .. می خوای بری توی آب لباس نداری عوض کنی ها ..
نازنین خنده اش گرفته بود ..
-نادر ..من این لحظه رو خیلی دوست دارم .. فرقی نمی کنه چه به وقت طلوع باشه .. چه به وقت غروب .. وقتی که هوا یه حالت تاریکی و روشنی داره انکار مثل دل من می مونه . مثل زندگی من می مونه و زندگی خیلی آدمای دیگه .. انگار یه نسیم آرومی روح خسته تو رو نوازش میده آرومت می کنه ...
نادر با تعجب نازنینو نگاه می کرد .. که چطور دختری که عشقو باور نداره و میگه من خیلی سختم این جور احساساتی شده .. چیزی بهش نگفت .. بذارم به حال خودش باشه . من که این جا با هاش مسابقه ندارم .. اگه دوستش دارم باید بذارم که لذت ببره ...
نازنین : آخیشششش حس می کنم پاهام دارن داغ تر و داغ تر میشن .. ببین چقدر دریا آرومه .. امواج خیلی کوتاهن .. میشه صدای آروم اونا رو شنید ..
نادر : آره نازنین .. این صدای آروم جون دادنشونه . .. وقتی که به مقصد می رسن انگار غرق شنهای ساحل میشن .. غرق ماسه ها .. زندگی امواج هم مثل زندگی آدماست .. میرن و میرن تا به آخر خط می رسن ..
چشای نادر به قسمت پایین پای نازنین افتاد فوری سرشو بر گردوند تا دختره نگه که چقدر چش چرونه .. لنگه های شلوارشو زد بالا ...
نازنین دوست داشت که احساس گرمشو با امواج خنکی که به ساحل می رسن و پاهاشو لمس می کنن آروم کنه .. با نادر از این حسش حرف زد .. نادر خنده اش گرفته بود ..
نادر: راستش تا حالا به این فکر نکرده بودم . من به خیلی چیزای دیگه علاقه داشتم . همین کار تو رو می کردم .. فقط اینو می دونم انگاری یه موج ماسه ها رو رو پاهام می نشوندن و یه موج دیگه اون ماسه ها رو از رو پاهام می شستن ..
در اون هوای نیمه تاریک صورت نازنین برق می زد .. مثل دختر بچه ها به هیجان اومده بود .. دو تایی شون پا برهنه شده بودن ..
-از دست تو دختر .. یکی الان ما رو ببینه فکر می کنه زده به سرمون ..
نازنین : نادرررررر ..مگه خودت نگفتی خوشت میاد بچه باشی .. منم از بچگی دوست داشتم اینو دیگه بی ذوق !
نادر : می تونم یه چیزی بگم نازنین ؟
نازنین : بگو صد چیز بگو .. صبر کن یه خورده عقب تر وایسم گرمای شن ها رو حسش کنم .. حالا بگو چی می خواستی بگی ..
نادر : می خواستم بگم دلم می خواست جای این امواج باشم .. درسته که من دوست ندارم غرق ساحل شم .. ولی حالا عشقم این جا وایساده می تونستم در آخرین نفسهام اونو حسش کنم .. می تونستم خوشبختی رو در آغوش بکشم و در آغوش خوشبختی جون بدم . چه خوبه آدم به وقت مردن به تمام آرزو هاش رسیده باشه ..
نادر دوست داشت چهره نازنینو ببینه وقتی حسشو میگه .. اما به خوبی مشخص نبود .. نازنین به ابرو هاش چین انداخته بود . لباشو گاز می گرفت تا حرفی نزنه . واسه لحظاتی سکوت کرد .. نمی دونست چی بگه . نمی خواست نادر حس کنه که نسبت به اون بی توجهه . فقط همینو گفت که می دونم چی میگی .. باشه بعدا در این مورد حرف می زنیم ..
- اوخ نادر بیا بریم عقب تر .. زیاد رفتیم جلو ..
نازنین همه چی رو فراموش کرده بود و فقط به خورشید و دریا و امواج و شنهای ساحل و پا های گرمش فکر می کرد .
3: وقتی امواج آرام .. در ساخل می شکستند نازنین بی اراده خودشو به عقب می کشید .. حس می کرد یه دختر بچه شده .. اون وقتا که قدش یه کمی بالاتر از زانوش بود .. هوا تاریک و تاریک تر می شد . نازنین به روز هایی فکر می کرد که دیگه بر نمی گردند .. اما انگار دریا همون دریا بود .. انگار شنها همون شنها بود .. ولی می دونست که اونا هم عوض شدن . تنها چیزی که عوض نشده بود و به همون شکل سر جاش قرار داشت روح آرام و گاه سر کش اون بود ...نازنین به آرومی می خندید .. خودشم نمی دونست واسه چی ولی حس می کرد داره از زمان و مکان فرار می کنه .. داره به یه فضای بی حسی می رسه .. نه اون فضایی که بهش میگن فضای بی احساسی . و نادر به این فکر می کرد که این نازنین چه جوری می تونه به عشق بی اعتقاد باشه . شاید انسانهایی سنگدل باشند که عشق را به بازی می گیرن ..یعنی عشقو بازیچه خودشون قرار می دن واین دلیل نمبشه که عشق وجود نداشته باشه یا دیگرانو بازیچه خودش قرار بده .. هنوز خورشید سرخ پشت ابر ها در افق محو شده خود نمایی می کرد .. نازنین اومد و کنار نادر نشست ..
-خانومی به چی فکر می کنی ..
-به هیچی دلم می خواد به هیچی فکر نکنم . فقط به همین چیزایی که دور و برم هستن توجه داشته باشم ..
نادر : منهای من ..
نازنین : شروع نکن نادر..من که بهت احترام میذارم .
-چون چند سال ازت بزرگترم ؟ این از بزرگواری توست همه آدما به همه آدما احترام می ذارن ...
نادر ادامه نداد ... چون به یادش اومد که گفته چیزی از نازنین نمی خواد ...
نازنین : ببین نادر .. اگه من الان این جا هستم واسه چیه ..ممکنه بگی به خاطر ساحل و دریاست . اما می تونستم با خانواده برم . با یکی دیگه برم . با دوستام برم . ولی دعوت تو رو قبول کردم . احترام هم نوعی دوست داشتنه .حالا به نظر تو نمی تونه لطیف باشه ..
نازنین ادامه نداد . نمی خواست نادرو با مسائل منطقی ناراحتش کنه .به یادش بیاره که شرایط زندگیش چیه . می دونست نادر ناراحت میشه از شنیدن این منطق از طرف اون . چون این چیزی بود که خود نادر هم می دونست . . به اون احترام می ذاشت . اما حس می کرد که از رویا تا واقعیت اگه نگه راه زیادیه ولی فاصله هاست . گاه میشه یک مسافتی رو طی کرد . هر قدر طولانی میشه رفت و به مقصد امید وار بود .. ولی گاه می بینی آدما در کنار همن ولی بین اونا فاصله هاست . خود نازنین با این که اعتقادش به عشق خیلی کم رنگ شده بود ولی حس می کرد اون قدر ها هم که حس می کنه نمی تونه بی تفاوت باشه .. برای همین اعصابش به هم ریخته بود .. می خواست فرار کنه .. نمی دونست از چی .. شاید از یک حس شوم و طوفانی .. شاید از خودش .. خسته بود .. خسته از راههای بی مقصد .. خسته از شور و التهابی که اونو به نتیجه ای نمی رسوند .یک حس فرار ... فرار از تکرار ... فرار از دلهای بی قرار .....
-نازنین بیا قدم بزنیم اصلا فراموش کنیم چی شده . این بحث واسه همیشه بین من و تو هست . خورشید هم حالا رفته . نوبت ماه و ستاره هاست .. بازم نوبت من و توست .
4: نادر : میای بریم پشت اون تپه های شنی ؟
نازنین : ببینم چی تو سرته ..
نادر : فکرای بد نکن دختر
نازنین : گوش تا گوشتو می برم . فقط منو نکشی .. ..می دونم که تو خیلی مهربون و چش پاکی .. داشتم اذیتت می کردم . می دونی اینم یه نوع دوست داشتنه ولی نه از اون نوعی که تو می خوای ..
-مهتاب قشنگی این جاست ولی حیف که صورت قشنگتو روشن نکرده ..
نازنین : صورت من خودش از ماه نورانی تره .. الان من تا صدمتر اون جلو ترو می بینم .
نادر : منو می بینی .. اگه می بینی بگو توی چشام چی می خونی چی نوشته ... نازنین : آخه من به تو چی بگم . از دست این سادگی تو من خودمو دار می زنم آخرش ..
-خدا رو شکر منو دار می زنی
-اتفاقا اول تو رو دار می زنم بعد خودمو .. که نری دوست دختر نگیری ..
-پس جسودیت میشه ؟
-حسودی کجا بود ..من نمی خوام بعد از من یکی دیگه رو بد بخت بیچاره اش کنی . هر چی که واسه منم نوشتی واسه اونم می نویسی دیگه ..
نادر : یعنی من این جوری هستم نازنین ؟
نازنین : ببینم تو راستی راستی داری منو به کشتن میدی ؟ مرض تو هم به من سرایت کردا .. اصلا در مورد چی حرف می زدیم ؟
نادر : این که تو از چشام بخونی که من به چی فکر می کنم .
نازنین : اون وقتا که روزمون روز بود و هوا روز بود من نمی تونستم چیزی بخونم . حالا چی رو بخونم .. چی رو .. تو هم شوخیت گرفته ها ... معلومه دیگه .. حتما احساس خاص تو اون داخل نوشته شده ... میگم این احساس خاص منو یاد بستنی مخصوص میندازه .. فردا لب بابلرود زیر پل فلزی دعوتم کن به یک بستنی ناب .. پدالو هم سوارم کنی ها ... باز خوبه که الان پاییز اومده هوا خنک تر شده . اگه بدونی هوای رود خونه چقدر فضاش شرجیه .. خیلی دوست دارم اون جایی رو که رود بابل می ریزه به دریای مازندران .. انگار مثل آدمی می مونه که زندگیش تموم میشه و میره به برزخ . یه یک دنیای بزرگتر .. اون جا میشه آخر زندگی یک رود .. نادر : تو که احساست قویه چه طور نمی تونی منو بخونی ..
نازنین : من بهت چی بگم .. تو قبول نمی کنی حرفای منو ..منم همین جور موندم .. منم شاید بهت عادت کرده باشم . به عنوان یک دوست . شاید اگه چند ساعت ازت پیامی نبینم فکر کنم یه چیزی رو گم کرده دارم .. اما با این که خیلی عذابه همیشه راه فراری رو واسه خودم باز نگه داشتم ..
نادر : نازنین بیا از آرامش لحظه ها و لحظه های آرامشمون نهایت استفاده رو بکنیم .. دیگه این قدر برای هم آیه یاس نخونیم . بذار دلم به همین خوش باشه که بوی تو رو حس می کنم .. وقتی هزاران هزار کیلومتر در ثانیه ای طی میشه تا احساس قلبی من به تو برسه این حسو ازمن نگیر .. نازنین : کی گفته من می خوام این حسو ازت بگیرم . ولی نمی تونم مثل تو باشم . نمی تونم پیشروی کنم . می خوام یک راه فرار داشته باشم .هر چند برای منم سخته .. هر چند به عشق اعتقادی ندارم .. اما کار من یک گناهه .. شرایط زندگی تو فرق می کنه ...
نادر : ولی این که میشه بعضی وقتا با فراموشی وارد دنیای آرامش عشق شد چی ؟ حالا بیا برای لحظاتی همه چی رو فراموش کنیم و جز خودمون به هیچی فکر نکنیم .نازنین : گیریم که من مثلا یه وابستگی دوستانه عادی هم بهت داشته باشم ..اون وقت اگه دلم بخواد مثلا هفته دیگه هم بیاییم این جا چی .. روز بعدش .. روز بعد ترش ..
-نازنین به خاطر ترس از دام که نمیشه فرار کرد و راه حرکتو گم کرد .
نازنین : خودتم می دونی که حق با منه ..
نادر : من فعلا همینو می دونم که دوستت دارم . که دوری از تو رو نمی تونم تحمل کنم.. پایان قسمت چهارم داستان تخیلی نادر و نازنین درشمال
دلم می خواد ماجرای نادر ونازنین ..نرم بودن خودم و سرسختی اونو به شکل وروند طبیعی خودش شرح بدم تا برسم به نقطه اوجش ..نقطه ای که نازنین همراهم شدو منو اون جوری که بودم پذیرفت و من باورش کردم ..دلم می خواد این قسمت ها رو سریع تر منتشر کنم و برسم به قسمت نهم و پیامهای تلفنی ..منتها خیلی چیزا روخلاصه کردم و نیاوردم وگرنه شاید می شد به اندازه رمان آناکارنینا مطلب نوشت یکی دو تا از ایمیل هامونو که همزمان با پایان قسمت چهارم داستان من درآوردی نادر و نازنین درشمال بوده رومیارم و این قسمتو می بندم . من و نازنین هیچوقت در شمال همدیگه روندیدیم .اما می تونستیم خاطرات قشنگ تری ازاون چه کهنوشته بودم به وجود بیاریم . اون در دنیای واقعی همیشه میزبان من بود ...
جی میل نادر : خیلی خسته ام روحیه ام یه جوریه .دوست دارم حس رویایی تو رو حتی اگه حس خاص نداشتنو بازم بهم بگی . میرم ببینم می تونم واسه دقایقی بخوابم ؟ با هام سرد نباش ..ازم فرار نکن .. از این پیشتر .. جلو تر نمیرم .. من که پا نشدم تهرون نیومدم ..تو که شماره تلفن منو ندیدی .. اصلا ما تو این فاز و فکرا نیستیم .. تو که حسی نداری ..ولی کلا احساس زیبا رو میشه با دلهای خوئمون بخونیم . با همین محبت نوشتاری .. نترس نازنین . حس کن به نوجوانی بر گشتی .. دوستت دارم مهربون من .. توقع زیادی ندارم .. تنها توقعم اینه که در کنارم بمونی . همین جوری .. به خدا راست میگم .. اگه خوابیدم بعد از بیداری قسمت بعد شمالو می نویسم . ولی بهت قول میدم دوستی ما در حد همین ایمیل باشه .. حالا ممکنه یک روز 1 ساعت باشه یک روز 2 ساعت ...ازت هم هیچی که نخواستم .. دارم قصه می نویسم .. من چه تحفه ای باشم که منو توی آب نمک بخوابونی ... ! الان من و تو داریم به همین صورت پیام میدیم چه ربطی به شغل تو و شغل من داره ! نمی دونم من رو نازنین حساب می کنم و نازنین گفته که تحت شرایطی پیشم می مونه و نازنین دختر خوش قولیه ... دلشم نمباد دلمو بشکونه .. فقط باهام قهر نکن .. با انرژی مثبت یه سوی هم بیاییم .... باشه نازنین .. هنوز جنگل مونده .. خیلی جا های دیگه ... الکی خوش .. ولی همین واسم یه دنیا می ارزه .. همینو هم اگه ازم بگیری که خیلی بی انصافیه .. دلت میاد ؟ دلت میاد نازنین ؟ با فریادم با سکوتم با تمام وجودم صدات می زنم .. دلت میاد صدامو بشنوی سرت رو اونور کنی ؟ خودت رو به نشنیدن بزنی ؟ اینا رو واسه این میگم که با هام قهر نکنی ... دوستت دارم
پاسخ نازنین : یکم کار دارم , انجام بشه میام فکر دیگه ای از نیومدنم نکنید ها ..خوب بخواب .

ادامه دارد ...نویسنده .... ایرانی

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر