ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

هرجایی 98

نیلوفر عین دختر بچه ها خودشو واسه باباش لوس می کرد . مثل این که اون نبود که ساعتی پیش هر چی دق دلی داشت سر باباش خالی می کرد . پدرش به شرایط عادی برگشته بود رفت بغلش .-دخترم نیلو کار نداری ؟ نباید بری به بیمارات سر بزنی ؟/؟ -مامان تو هم وقت گیر آوردی ها .. شوخیت گرفته ؟/؟ به مریضای بد حالم سر می زنم . آخه این آقا رحیم هم یکی از اوناست دیگه .. اینطور نیست بابا ؟/؟ هیچوقت چهره نیلوفر رو تا این حد بشاش ندیده بودم . چه اون وقت که در کنکور قبول شده بود و چه اون وقتی که سردوشی گرفته و قسم پزشکی خورده بود و حتی وقتی که تخصصشو گرفته بود . امروز شاد ترین روز زندگی دخترم بود . من هم احساس شادی می کردم و هم حسادت . دلم نمی خواست اون از پیشم بره . یه حسی بهم می گفت که پدر خیلی دلش می خواد که دخترو ببره پیش خودش . حالا یا در اینجا یا در امریکا رو نمی دونم . اون جوری که بوش میومد  زیاد ازم دل خوشی نداشت . با این که  حداقل سی سالی رو ازم بزرگ تر بود ولی می شد بهش حق داد چون من زنی نبودم که به دردش بخورم . وفادار نبودم . چیکار می کردم سی سال براش صبر می کردم ؟/؟ شاید این توجیه رو برای خودش می کرد که من آدم سالمی نیستم و می تونستم یک مادر خوب برای دخترم باشم . باید منتظر آینده می شدم و می دیدم . شاید رحیم به همون اندازه که از دیدنم شاد شده بود دلخور هم بود ولی همه اینها تحت الشعاع پیدا کردن نیلوفر قرار گرفته بود .. -خب نیلوفر حالا تو به بابات میگی مریض ؟/؟ الان سالم تر از من توی دنیا وجود نداره . من قصد دارم دیگه مریض نباشم . به مدت سالهایی که تو رو ندیدم می خوام که زندگی کنم و ببینمت . لذت ببرم . بیا جلو بوت کنم عزیزم .. واسه دقایقی فراموش کردم که باید حسود باشم . منم همراه با رحیم و نیلوفر گریه ام گرفته بود . حس کردم که باید اون فضا رو ترک کنم .. دلم می خواست بشینم و ببینم پدر و دختر چی بهم میگن .. هم خوشم میومد و هم این که وقتی نیلوفر اون جوری عشقشو به باباش نشون می داد یه جوری می شدم . این بیش از این که حس حسادت منو تحریک کنه بیشتر منو به این فکر مینداخت که آیا نیلوفر زحماتی رو که براش کشیدم فراموش می کنه .. سی سال در کنار منو به دیدن پدرش از یاد می بره ؟/؟ تنهام میذاره ؟/؟ -بابا مطمئن باشم که می خوای خوب شی ؟/؟ -نیلو خوشگل من ..من خوب شدم دیگه هم نمی خوام مریض شم .. -پس من باهات خیلی کارا دارم .. یه سری کارایی که  اون قدیما نکردی باید بکنی .. -هرچی پولش میشه میدم . -بابا کی ازت پول خواست . ؟/؟ -عزیزم هر چی که دارم مال توست . داداشات که مدام دارن منو می چاپن . تو چرا این جوری هستی . بابا اونا تو رو می چاپن من تو رو می قاپم . سر اونا کلاه رفته . پول پیدا میشه ولی بابا نه ... اونا اگه جای من بودن هیچوقت این جور اذیتت نمی کردن . باباجونم الان زیاد وضعیت جسمانی خوبی نداری که من بخوام باهات برم گردش . ولی یه روزی این کارو می کنم . خوب غذاهاتو می خوری .. فکرای ناجور نمی کنی و بعد که بهتر شدی من و تو با هم میریم گردش .. اون اینجا اسمی از من نبرد . چرا نخواست که منم با اون برم . می خواست با پدرش خلوت کنه ؟/؟ من براش غریبه شده بودم ؟/؟ یعنی دیگه مثل سابق دوستم نداره ؟/؟ اونا رو به حال خودشون گذاشتم تا شاید این جوری راحت تر ابراز احساسات بکنن . راه خونه رو پیش گرفتم . دلم می خواست پیاده روی کنم تا اعصابم آروم شه . خوشحال بودم استرس داشتم .. حسادت می کردم . مجموعه ای از احساسات گوناگون منو به محاصره خود در آورده بودند . .. در عالم خودم بودم که دیدم یه زنی اومده روبروم همین جور بهم زل زده . فکر کردم راهشو بستم .. -خانوم بفر ما ببخشید حواسم نبود .. -یه نگاه بهم بنداز ؟/؟ -تووووووووو سارا ااااااااا؟ اوخ عزیزم چند ساله نمی بینمت . دلم چقدر برات تنگ شده بود . -شقایق همکار خوشگل من . چه تیپی به هم زدی . الان دیگه حتما سنت رفته بالا کلاست هم رفته بالا . ما زنای جنده وقتی سنمون میره بالا مجبوریم هی بمالیم هی بمالیم لکه گیری کنیم ولی تو خیلی شیک شدی . اتفاقا بهتره این جوری مشتریای بهتری به تورت می خوره .. فکر کنم اونایی که تو رو می کنن سلیقه شون نگیره بیان سراغ من . نخواستم توی ذوق سارا بزنم برای همین چیزی از اتفاقات اخیر نگفتم . فقط همینو گفتم که دلم براش تنگ شده .. آدرس خونه شو گرفتم ..بهش گفتم که من اسباب کشی دارم و بعد آدرسمو بهش میدم . شماره موبایل همو گرفتیم . -سارا جون همین سه چهار روزی یه سری بهت می زنم . -اول یه تماس بگیر که از پایین مشغول نباشم -اول به کار و کاسبی خودت برس . ببینم اگه یه کار خوب گیرت بیاد از این کارا دست می کشی ؟/؟ -دلت خوشه . کی دلش به حال یه جنده پنجاه به بالا می سوزه  .. راستی اگه مردای مدل پایین سلیقه ات می گیره من توی دست و بالم زیاد دارم -باشه خبرت می کنم -ای ناقلا الان مشتری زیاد داری .... ادامه دارد .. نویسنده .... ایرانی 

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر