فروزان : تو یعنی واقعا دوستم داری ؟ آره فر هوش ؟ یا ادعای دوست داشتن منو داری ؟ چطور می تونی از خوشبختی بگی وقتی که در کنار من این دنیا رو ترک می کنی اون وقت به فکر من نیستی که من بدون تو چیکار کنم ؟ من بدون عشقم چیکار کنم . یعنی دلت می خواد عذاب بکشم ؟ منو دوست نداری ؟ آره ؟ تو بدون من خوشبختی ؟ من چطور می تونم به به دنیای اطرافم نگاه کنم و انتظاری واهی داشته باشم که یه روزی بر می گردی . خیلی تلخه آدم دلش چیزی رو بخواد و بدونه که بهش نمی رسه .
-باورم نمیشه فروزان که این تو باشی که داری این حرفا رو واسم می زنی . نه فروزان . من باورم نمیشه . این همه شادی رو نمی تونم باور کنم . آخه فکر می کنم گناهه . یه روزی قدر شادیهای زندگی رو نمی دونستم . قدر آرامشو نمی دونستم . قدر لحظه های خوش با تو بودن رو نمی دونستم . حس می کردم تا آخر عمرم از این لحظات خواهم داشت . فردا رو مثل امروز می دیدم ..
فروزان : چت شده ..
-بهم آب بده . حس می کنم یه جوری شدم .. دیگه دارم به لحظات اوج خوشبختی می رسم . اون لحظه ای که در کنار اونی که دوستش دارم پرواز کنم ..
فروزان : تو رو خدا فر هوش .. منم می خوام با تو پرواز کنم ..
-پس جوجه کوچولوی ما چی ؟ کی به اون بال و پر بده ..
-همون خدایی که به من و تو بال و پر داده و از بقیه بچه ها نگه داری می کنه ..
-نه .. فروزان ...
-منو ببخش فر هوش .. خیلی نقشه ها چیدم که آزارت بدم . که عذابت بدم .که شکنجه ات کنم . می دونی چرا .. حس می کردم تو منو به بازی گرفتی تا بهم بگی دوستم داری و درسته راه دیگه ای نبود و اگه اون کارو نمی کردی شاید ما هیچوقت عاشق هم نمی شدیم ولی نمی تونستم قبول کنم .. یک گروه رو به کار گرفته بودم که تو رو عذابت بدن .. البته نمیشه گفت گروه .. فرهاد و داداش فرزان من کمکم کردند .. اون عکسایی رو که واست آماده می کردیم .. اون جور از از دواج گفتن ها ... اون جور اومدن من با فرهاد .. در کنارش بودن همه اش یک نقشه بود .. من هر گز نمی تونم و نباید که با فر هاد از دواج کنم . می دونی چرا؟! اون فقط پسر خاله من نیست . اون برادر من هم هست .. اون یه مدت طولانی شیر خاله شو که مادر من باشه خورده .. اون داداش رضاعی منه ... حالا کاری به اینش نداریم . اون خیلی منو دوست داره . به سرنوشت من علاقه منده . همه چی رو واسش تعریف کردم . دوست داشت نابودت کنه . اگه خونت رو می خورد سیر نمی شد . خیلی ازت بدش میومد . ولی حالا خیلی بهتر شده . شاید حس کرده که آدما رو نمیشه به خاطر گناهشون خاک کرد . شاید یه راه بر گشتی واسه خودشون گذاشته باشن . من لذت می بردم . آروم می شدم وقتی که دورا دور می شنیدم که تو داری حرص می خوری که داری روحیه ات رو از دست میدی .. وقتی که مشکل عصبی پیدا کرده بودی رو هم در جریان بودم .. ولی از وقتی که فرزان از پیشت رفت دیگه نتونستم جاسوسی خوبی داشته باشم .. اما وقتی که می شنیدم تو و ستاره بیشتر وقتا رو با همین خیلی ناراحت می شدم . با این که ازت فراری بودم و ناراحتی تو واسم لذت بخش بود اما از ستاره خوشم نمیومد . دوست نداشتم که با تو باشه . خودمو قانع می کردم که این به خاطر حسادت نیست بلکه این به این دلیله که وجود ستاره ممکنه مایه تسکین تو باشه و من دوست ندارم که تو به آرامش برسی . در حالی که داشتم خودمو گول می زدم . ستاره خب خواهر شوهرم , خواهر سپهر بود . وقتی هم که سپهر زنده بود اون بار ها و بار ها از تو می پرسید . مستقیم یا غیر مستقیم . با این که دختری نبود که اهل چیزی باشه ولی در مورد تو از مرزها می گذشت .. حالا هم خیلی دوستت داره ... ولی من بهش مدیونم .. مدیونم فر هوش . اگه اون نبود من امروز پیشت نبودم . می دونم اونم مثل من حسوده .. ولی یک حسود فداکار .. یک حسودی که حاضره خودشو فدا کنه واسه تو .. ولی من نابودت کردم . من تو رو کشتم فر هوش . من هیچوقت خودمو نمی بخشم . اگه بلایی سرت بیاد من خودمو می کشم ..
-خواهش می کنم این حرفو نزن . سپهر کوچولو چه گناهی کرده .. اونو تنهاش نذار ... اونو تنهاش نذار .. اون به تو احتیاج داره
فروزان : منم به تو احتیاج دارم . منم می خوام با تو باشم . منم می خوام زندگی کنم .منم می خوام عشقمو کنار خودم داشته باشم .. کسی رو که هرچه سعی کردم فراموشش کنم نتونستم . وقتی می شنیدم تو و ستاره چه جوری همیشه با همین دلم می خواست یه عقاب می شدم میومدم سر و صورت هر دو تا تونو زخمی می کردم .. گوشت تنتونو می کندم
-بد جنس اون که من و تو رو به هم رسوند ..
فروزان : می دونم نباید این جوری باشم ..ولی یک عاشق حسودم . تنهام نذار فر هوش . واسم از مرگ نگو .. دوستت دارم .. بهت احتیاج دارم ..دوستت دارم . .. ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
-باورم نمیشه فروزان که این تو باشی که داری این حرفا رو واسم می زنی . نه فروزان . من باورم نمیشه . این همه شادی رو نمی تونم باور کنم . آخه فکر می کنم گناهه . یه روزی قدر شادیهای زندگی رو نمی دونستم . قدر آرامشو نمی دونستم . قدر لحظه های خوش با تو بودن رو نمی دونستم . حس می کردم تا آخر عمرم از این لحظات خواهم داشت . فردا رو مثل امروز می دیدم ..
فروزان : چت شده ..
-بهم آب بده . حس می کنم یه جوری شدم .. دیگه دارم به لحظات اوج خوشبختی می رسم . اون لحظه ای که در کنار اونی که دوستش دارم پرواز کنم ..
فروزان : تو رو خدا فر هوش .. منم می خوام با تو پرواز کنم ..
-پس جوجه کوچولوی ما چی ؟ کی به اون بال و پر بده ..
-همون خدایی که به من و تو بال و پر داده و از بقیه بچه ها نگه داری می کنه ..
-نه .. فروزان ...
-منو ببخش فر هوش .. خیلی نقشه ها چیدم که آزارت بدم . که عذابت بدم .که شکنجه ات کنم . می دونی چرا .. حس می کردم تو منو به بازی گرفتی تا بهم بگی دوستم داری و درسته راه دیگه ای نبود و اگه اون کارو نمی کردی شاید ما هیچوقت عاشق هم نمی شدیم ولی نمی تونستم قبول کنم .. یک گروه رو به کار گرفته بودم که تو رو عذابت بدن .. البته نمیشه گفت گروه .. فرهاد و داداش فرزان من کمکم کردند .. اون عکسایی رو که واست آماده می کردیم .. اون جور از از دواج گفتن ها ... اون جور اومدن من با فرهاد .. در کنارش بودن همه اش یک نقشه بود .. من هر گز نمی تونم و نباید که با فر هاد از دواج کنم . می دونی چرا؟! اون فقط پسر خاله من نیست . اون برادر من هم هست .. اون یه مدت طولانی شیر خاله شو که مادر من باشه خورده .. اون داداش رضاعی منه ... حالا کاری به اینش نداریم . اون خیلی منو دوست داره . به سرنوشت من علاقه منده . همه چی رو واسش تعریف کردم . دوست داشت نابودت کنه . اگه خونت رو می خورد سیر نمی شد . خیلی ازت بدش میومد . ولی حالا خیلی بهتر شده . شاید حس کرده که آدما رو نمیشه به خاطر گناهشون خاک کرد . شاید یه راه بر گشتی واسه خودشون گذاشته باشن . من لذت می بردم . آروم می شدم وقتی که دورا دور می شنیدم که تو داری حرص می خوری که داری روحیه ات رو از دست میدی .. وقتی که مشکل عصبی پیدا کرده بودی رو هم در جریان بودم .. ولی از وقتی که فرزان از پیشت رفت دیگه نتونستم جاسوسی خوبی داشته باشم .. اما وقتی که می شنیدم تو و ستاره بیشتر وقتا رو با همین خیلی ناراحت می شدم . با این که ازت فراری بودم و ناراحتی تو واسم لذت بخش بود اما از ستاره خوشم نمیومد . دوست نداشتم که با تو باشه . خودمو قانع می کردم که این به خاطر حسادت نیست بلکه این به این دلیله که وجود ستاره ممکنه مایه تسکین تو باشه و من دوست ندارم که تو به آرامش برسی . در حالی که داشتم خودمو گول می زدم . ستاره خب خواهر شوهرم , خواهر سپهر بود . وقتی هم که سپهر زنده بود اون بار ها و بار ها از تو می پرسید . مستقیم یا غیر مستقیم . با این که دختری نبود که اهل چیزی باشه ولی در مورد تو از مرزها می گذشت .. حالا هم خیلی دوستت داره ... ولی من بهش مدیونم .. مدیونم فر هوش . اگه اون نبود من امروز پیشت نبودم . می دونم اونم مثل من حسوده .. ولی یک حسود فداکار .. یک حسودی که حاضره خودشو فدا کنه واسه تو .. ولی من نابودت کردم . من تو رو کشتم فر هوش . من هیچوقت خودمو نمی بخشم . اگه بلایی سرت بیاد من خودمو می کشم ..
-خواهش می کنم این حرفو نزن . سپهر کوچولو چه گناهی کرده .. اونو تنهاش نذار ... اونو تنهاش نذار .. اون به تو احتیاج داره
فروزان : منم به تو احتیاج دارم . منم می خوام با تو باشم . منم می خوام زندگی کنم .منم می خوام عشقمو کنار خودم داشته باشم .. کسی رو که هرچه سعی کردم فراموشش کنم نتونستم . وقتی می شنیدم تو و ستاره چه جوری همیشه با همین دلم می خواست یه عقاب می شدم میومدم سر و صورت هر دو تا تونو زخمی می کردم .. گوشت تنتونو می کندم
-بد جنس اون که من و تو رو به هم رسوند ..
فروزان : می دونم نباید این جوری باشم ..ولی یک عاشق حسودم . تنهام نذار فر هوش . واسم از مرگ نگو .. دوستت دارم .. بهت احتیاج دارم ..دوستت دارم . .. ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی
0 نظرات:
ارسال یک نظر